رمضان است و حال من خوب است

پرسیده ای توی این دل دارد چه ها میگذرد،خب خیلی چیز ها میگذرد،سرِ همه ی اعضای دلم شلوغ است،سرِ آقای دلشوره از همه بیشتر، راستش سرِ آقای دلشوره قبلا ها خیلی خلوت تر بود،بعد که میدید سرِ همه ی اعضای دلم شلوغ است، بلند میشد و راه می افتاد توی کوچه پس کوچه های حافظه تا یک سوژه ای پیدا کند و برایش شور بزند، مثلا یک بار که خیلی بی کار بود و همه ی کوچه های شهر حافظه را گشت و چیزی برای نگران شدن پیدا نکرد تصمیم گرفت برای بچه های آن گربه ی حیاطِ خانه ی عزیزاینها که دست عمه طاهره را پنجه کشیده بود و باباحاجی با چوب دنبالش کرده بود و احتمالا ناکارش ،نگران شود و هی بیاید در دل سرا فریاد بزند که "واقعا تکلیف آن بچه های گربه های معصوم که مادرشان چوب خورده چه میشود؟" بعد از آن ماجرا هیئت امنای دل یک جلسه ی فوری تشکیل دادند تا یک فکری برای آقای دلشوره کنند،آخر اینطوری که نمیشد!

آقای دلشوره وقت و بی وقت برای آدم های باربط و بی ربط دلشوره میگرفت،سخت هم دلشوره میگرفت،فلذا هیئت امنای دل شروع به تهیه لیستی از آدم هایی کرد که دلشوره داشتن برای آنها منطقی، شیرین و البته سازنده بود و دستگاه "امواجِ حالِ بدِ دل را دریافت کن" فقط مجاز بود از اعضای آن لیست امواج حالِ ناخوبشان را دریافت کند؛

مثلا اولین آدم توی لیست مجاز دلشوره سید بود،دومین آدم ریحانه،و خب به این منجر شد که در طی مدتی دو ماهه انقدر حالِ ریحانه را بپرسم تا پیامک بدهد "تو رو خدا اون دستگاه امواج دریافت کن ت رو از برق بکش بیرون" ، هیئت امنا به آدم چهارمِ لیست رسیده بود که سر و کله ی جناب تان پیدا شد، و خب باید بگویم حالا سرِ آقای دلشوره آنقدر شلوغ هست که دیگر به اعضای آن لیست هم نمیرسد، چه برسد به اینکه راه بیفتد توی شهر خاطرات و برای گربه نره و روباه مکار هم شور بزند، انقدر ظرفیت دلشوره ام را پر کرده ای که دیگر جایی برای دلشوره ی امتحان و دیر شدن کلاس و مسائل روز کشور ندارم، راستی به تری؟

خانومِ دلتنگی هم حالش خوب است، این روزها کمتر بهانه میگیرد، به جای یک گوشه نشستن و بهانه گرفتن سعی میکند برود و به بقیه اهالی دل سرا کمک کند ، مثلا یک کمی به کارهای آقای دلشوره میرسد، میزش را تمیز میکند، به حرف هایش گوش میدهد، پرونده هایش را مرتب میکند، برایش با خط خوب مینویسد " به علت حجمِ کاری زیاد فعلا توانایی پذیرش پرونده های جدید را نداریم، با تشکر" و میزند روی در اتاقش؛

یا میرود و به خانمِ دوست داشتن کمک میکند که برای اهالی دل سرا حسن یوسف قلمه بزند و شمعدانی های کنار حوض وسط تالار را آب بدهد و برای افطار آش و شله زرد بپزد؛

یا مثلا میرود درِ خانه ی آقای غم و خانم  شادی را میزند و به زندگی عاشقانه و پر از تضادشان نگاه میکند، و خانوم شادی هر از چندگاهی از توی آشپزخانه صدایش را بلند میکند و میگوید : "دلتنگی جان! فکر نکنی ما باهم اختلاف داریم ها، اتفاقا ما بهترین زوج های دنیاییم، مثل دو روی یک سکه، اصلا خدا غم و شادی را با هم و برای هم آفریده است"، بعد خانوم دلتنگی چشم از قاب عکس روی دیوار که رویش نوشته "دلخواهی آن قَدَر که غم ت شادی آورد" برمیدارد و با لبخند میگوید "خداروشکر، حال دخترِ بیش فعالتان "اشک" خوب است؟" ، آقای غم میخندد و میگوید "خوب است، شما که بیشتر از حالِ اشک خبر داری، خانومِ دلتنگی"، خانوم دلتنگی میگوید "بله خب ! رفیق صمیمی ام است" ،خانم شادی بغضش را قورت میدهد و میگوید" ان شاءالله دخترم یک روز اشکِ شادی تان را هم بریزد"

آقای توکل و خانوم صبر هم این روزها سرشان شلوغ است،هر روز میروند به همه ی اهالی سر میزنند و برایشان نور و آرامش می برند، به حرف هایشان گوش میدهد و با حرف هایشان آرامشان میکنند، بغلشان میکند و برایشان از امید و ایمان میگویند، راستش خانومِ دوست داشتن هم بعضی از این کار ها میکند ولی خب فرقش این است که  آقای توکل و خانومِ صبر ، خانم دوست داشتن را هم آرام میکنند.

آقایِ خشم هم  این روزها تقریبا بیکار است، جز در مواقعی که آقای دلشوره و خانومِ دوست داشتن صدایش میزنند، مثلا آن روزی که سس فلافل را دست گرفته بودی و با آن گلوی خرابت داشتی کلِ سس ها را توی نان باگت ت خالی میکردی، آقای دلشوره و خانومِ دوست داشتن بودند که دوان دوان تا خانه ی خشم دویدند و از خواب بیدارش کردند تا داغ کند و باعث شود من سس را از دستت بگیرم و دعوایت کنم و بگویم "مگر میخواهی جنازه ت از اینجا بیرون بود؟" بله عزیز، خشم را توی این دل، دلشوره و محبت است که بیدارمیکند، پس بیا و از این خشم های دوست داشتنی نرنج!

خانومِ عقل هم خوب است، زیاد بین اهالی نمیپلکد، از دور پشت مانیتورش مینشیند و همه چیز را دید میزند، گرچه خیلی وقت ها دلیل کارهای آقای دلشوره و خانم دوست داشت و خانوم دلتنگی و خانواده غم و شادی و اشک و خانوم صبر و آقای توکل را نمیفهمد، ولی باز هم سعی میکند تا جایی که میتواند امورات را منظم نگه دارد.

ایمانِ عزیز هم خوب تر و محکم تر از همیشه است، علاوه بر اینکه حواسش به همه چیز و همه جا هست، حال همه را هم درک میکند، در خانه اش همیشه باز است، همه اهالی روزی سه بار خانه ی ایمانِ عزیز که حکم مسجدِ دل سرا را دارد جمع میشوند، همه سحری را با هم میخورند، زیات عاشورا را با هم میخوانند، دوباره ظهر که میشد بعد از نماز جماعت به حرف های ایمانِ عزیز گوش میدهند و با هم قرآن میخوانند، افطار هم که دوباره دور هم جمع میشود، خلاصه اینکه تا اهالی دل سرا با هم همدل و یک رنگندو گوششان به حرفِ ایمان عزیز است و با خانوم صبر و آقای توکل _ که در یکی از اتاق های گوشه حیاطِ خانه ی ایمانِ عزیز زندگی میکنند _ رفیقند، حال این دل خوب است، الحمدلله، کما هو اهله:)

به معنای واقعی کلمه عالییییییییییییی بود.

مرسی که حوصله میکنی میخونی اینارو😍

فک کنم من کتاب بنویسم فقط تو میخونیش:))

خییییییلی قشنگ بود :)))
یعنی محشر!

دفعه ی قبلی موقع خوندن متنی که پی وی برام فرستاده بودی:) این حس رو داشتم D: یادش میفتم خنده م میگیره.. ناجوانمردانه واقعی می نمود :) از بس خوب و قشنگ بود

البته این واقعیه هااا
آرههه .. ملتفتم که فرق دارن!

چشاتون محشر میبینه:)))



وایاون متنه😁😁😁
چقد زحمت کشیدم نوشتم آخرشم پست نشد😂

خیلی خوب بود...  خیلی... 

باز هم ممنون!!

خیلی خوب بود...  خیلی... 

خیلی ممنون..

Inside out نسخه اسلامی - ایرانی 
خیلی خوب .. خیلی ... خیلی


نسخه های اسلامی ایرانی ما تا وقتی در حد نوشته یه وبلاگ باشه نه به درد اسلام میخوره نه ایران..

ممنون:)

چه خوب که دلت انقدر زلال و قشنگ بساطشو چیده

مثل همیشه جذاب و فوق العاده 

ممنونِ شما:)

روز قلم.. قلمدان.. قلمخوان.. حتی قلم دوست (مثل من)
مبارک :))
چه قشنگ که اسمش گذاشتن روز قلم!

ممنونم بانو:))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان