دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
نمیدانم دیگران را کجا دست به سر میکنی که تک و تنها می آیی، میگردی، قطعه ها را میشماری، در دلت اضطراب کوچکی ست، مردّد میمانی بین گشتن و بیخیال شدن، یک دفعه چشم هایت رویم میخکوب میشود، به طرفم می آیی و بعد از چند لحظه با تردید مینشینی، گرد غم بی هوا روی دلت مینشیند، دست میکشی روی حلقه ی میم، بغض میکنی روی عین، آه میکشی روی صاد، مکث میکنی روی واو ، تا به میمِ بعدی میرسی دست هایت روی هوا میلرزد، به ه که میرسی چشم هایت را میبندی،زل میزنی به خاک سردِ نشسته روی انگشت سبابه،"یوم الحسره" تو همین حالاست...