در اشتیاق تکامل انگشت هایم

دلم میخواهد این ترم که تمام شد ، در کنار این همه غرق بودن در خواندن و نوشتن و تدریس، یک کارِ هنری که دست هایم را جان تازه بدهد پیدا کنم. 

سرگردانم بین خیاطی، نمد دوزی، قلاب بافی و گلدوزی. دلم میخواد کار ظریف باشد و روح دار. احتمالا گلدوزی بیشتر با شخصیتم مطابق باشد.

 

پ.ن: نمیدانم چرا یاد گرفتن کارهای این چنینی برای من هیچ وقت در اولویت نبود؟ همیشه سر زندگی ام انقدر شلوغ بود که احساس می‌کردم این کارها اتلاف وقت است. حالا فکر نمی‌کنم اتلاف وقت است، ولی نمیدانم چه غایتی دارد؟ برای من که هدف گرایم این باید قبل از شروع کار جا بیفتد. که "چرا؟" . که " خب که چی؟ "

 

+ ازونجایی که من گلدوزی یاد بگیرم رو لباسامون تمرین میکنم، و چون لباسای خودم رو میترسم خراب بشه اول رو لباس های همسرم نقش و نگار میزنم، از همین تریبون اعلام می‌کنم هر لباسی خواستین بپوشین قبلش چک کنید که روی یقه ش گل گاو زبون یا سنبل الطیب ندوخته باشم مثلا :دی

۱ نظر

حالِ خوبِ مجانی :)

پول برای اینکه حالتون رو خوب کنه همینطوری کاری از دستش بر نمیاد، باید خودتون حال دلتون خوش باشه، حال و هوای خوب داشته باشین، پول فقط میتونه موقعیتایی رو برامون ایجاد کنه که ازش لذت ببریم، باش هیجان رو بچشیم.. پس پول برای ساختنِ حالِ خوش نیازمندِ مقدمه ست...

ولی خبر خوب این

حالِ خوش داشتن نیازی به مقدمه ای به نامِ پول نداره، فقط باید یاد گرفت راهش رو :)

 

 

۰ نظر

ممنونم رفیق

امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.

مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.

مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین الحرمین و یک دل سیر نگاهت کنم؛ گذاشتی ببینمت. چشم هایم روشن.

زبانم هنوز هم که هنوز است بند آمده؛ هنوز نمی دانم این معجون شوق و عشق و عظمت و اعتقاد را چطور باید توصیف کنم اما فعلا آمدم که بگویم: ممنونم رفیق . از صمیم قلب ممنونم.

۳ نظر

داغون می‌شم رفیق

می‌دونی چیه رفیق؟

اگه کربلا نرم خیلی گرون تموم می‌شه برام. از درون یه چیزی ویران میشه تو وجودم.

ده ساله دارم خودم رو اینطور آروم می‌کنم که نمی‌رم چون خانواده م شرایطش رو ندارن، چون عرفان همراهی نمی‌کنه، چون تنهایی اجازه نمی‌دن برم، بذار ازدواج کردی می‌ری. هر چند می‌دیدم آدم هایی رو که با شرایط بدتر از من هم می‌رفتن! ولی خودم رو با این بهانه آروم می‌کردم دیگه ..

حالا که آقای میم هست، ما بلیط هامون رو گرفتیم و من به مدرسه و شاگردهامم گفتم ان شاء الله عازمم، رفتم از عطاری روغن سیاه دانه خریدم برای گرفتگی عضلات، سویق گرفتم برای انرژی، حالا که بچه ها نامه دادن تا برسونم.. میدونی اگه نشه چی می‌شه؟

دیگه بهم ثابت می‌شه که این ده سال هم از بی سعادتی من بوده که نرفتم، نه شرایط. در واقع راهم نمی‌دادن که برم. نمی‌دونم طاقت خورون این سیلی رو دارم یا نه ولی می‌دونم انقدر ضربه ش برای روحم سنگینه که ترجیح می‌دم برم کربلا و گیر بیفتم وسط اختلاف هاشون تا اینکه تا آخر عمر این صدا تو گوشم بپیچه که : تو انقدر خوب نیستی که راهت بدن!

 

۱ نظر

منو درگیر خودت کن*

خدایا سلام!

خوبی؟

دل تنگم برات. 

 

 

* تا جهانم زیر و رو شه

۰ نظر

تعلیق

دعا کنید اگر خیر و صلاحه هر چه زووووووود تر بریم سر خونه زندگی خودمون و مستقل بشیم! 

موندن توی این تعلیق و اوامر و نواهی و دلسوزی و نصیحت های والدینم داره برام غیر قابل تحمل و اذیت کننده میشه، و هی طبق قانون " و لا تقل لهما اف" هیچی نمیگم و می‌ریزم تو خودم و احساس میکنم دارم افسرده میشم.

دعا کنید زودتر مستقل بشیم و اگه قراره با کسی چالش و اختلاف نظر داشته باشم کسی باشه که واقعا شریک زندگیمه و باید در جریان تصمیم ها و برنامه هام باشه.. 

ولی خب گفتن یه سری چیزا به پدر و مادر نه تنها لزومی نداره، بلکه نباید گفته هم بشه.

خلاصه دعا کنید تموم شه این تعلیق زودتر به خیر و خوشی :)

 

غر نوشت: من دیگه بزرگ شدم، درس خوندم، ازدواج کردم، معلمم، فکر کنم بتونم بد و خوبِ خودم رو تشخیص بدم و اگه نیازی به مشورت باشه از اهلش کمک بگیرم!

۲ نظر

معجزه های نزدیک

بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!

امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 

خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه...

 

خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خیلی خیلی دست خداست و اگه قرار باشه اتفاق بیفته خدا دل همه رو راضی میکنه رو راست میگن :)

۱ نظر

که عمرِ من همه بگذشت در بلای فراق

از اینکه میره سر کار و علاف و بیکار و بی عار نیست خوشحالم

ولی از اینکه حتی جمعه ها هم صبح تا بعد از ظهر نیست دارم نابود میشم 

و هنوز نتونستم خودم رو به تعادل برسونم بین این احساس ها!

 

 

۰ نظر

مدعیان همیشه

وقتی حلالِ خدا رو با سخت گیری های احمقانه حرام می‌کنید بر خلق خدا،

منتظر باشید که به زودی حرام خدا رو برای خودشون حلال کنن.

لعنت خدا به این سبک دین‌داری تون !

۱ نظر

پناه می‌برم به خدا

از نیشِ زبانِ گزنده.

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان