مکتوب اندیشیدن

انقدر موضوع برای فکر کردن دارم که مغزم داره ترک بر می‌داره از شلوغیشون.. داد و بیداده تو سرم. مثل همیشه فقط منتظرم برسم خونه و شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتنشون و جمع و جور کنم ذهنم رو ...

علی الحساب اینکه خدایا لطفا خیلی به من و زندگیم کمک کن! من بی تو هیچم! هیچ هیچ!

۰ نظر

مناجات

خدایا کمکم کن معصومه گم نشه تو این شلوغ پلوغیای زندگی و یدفه به خودش بیاد وقتی یه آدم کاملا متفاوت شده!

۰ نظر

مار _ پونه

برای من که آدم ماجراجوییم، اینکه در مقابل اولین بار دیدن بعضی آدما انقدر گارد دارم خیلی عجیبه! انگار هنوز ندیدمشون اما یه سری اشعه منفی به سمتم پرتاب می‌کنن :(

 

+ راستی یادم بمونه : لال شم اگه دیگه درباره اون آدم صحبت کنم. به من چه اصلا! :)

۰ نظر

روایاتی از سروتونین. آن هنگام که با فراق دست به یکی میکند

میم که می‌رود من تا مدتی منگ می‌شوم. خوابم می‌گیرد و بنظرم جهان جای بسیار کسل کننده ای است. امروز وقتی از ماشینش پیاده شدم و رفت پاهایم فقط مرا به سمت نمازخانه دانشگاه کشید. نماز را خواندم و خوابیدم. چشم که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها رفته اند سر کلاس. ساعت را نگاه کردم و دوباره خوابیدم. بعد بیدار شدم و خودم را رساندم به کلاس رانندگی. رانندگی برایم جذاب تر از دانشگاه بود. مربی ام هر چه میگفت از لاین کنار برو انگار به گوشم نمی‌رفت. گاز می‌دادم از همان وسط خیابان. برای اولین بار رفتیم دنده سه. گاز میدادم بلکه دنیا جای هیجان انگیزتری برای زندگی باشد. احساس میکنم سروتونین خونم یک دفعه از ۱۰۰ به صفر میرسد. نازک نارنجی می‌شوم. طاقت هرگونه بی مهری را از دست می‌دهم. انگار تا عادت کنم کسی که نازهایم برایش خیلی خریدار دارد دیگر نیست طول میکشد.

میم که می‌رود زندگی اسلوموشن میشود. دلم یک هیجان بزرگ می‌خواهد. حالا فکر می‌کنم شاید دلیل اینکه میم وقت خداحافظی می‌گوید بیا برویم گیم نت هم همین است که او هم از نظر فیزیولوژیک سروتونینش افت می‌کند.

میم رفته. بی حوصله ام. دلم میخواهد سوار سورتمه ی بزرگ شهربازی مشهد شوم. دلم میخواهد وسط یک کتاب هیجان انگیز غرق شوم. دلم میخواهد دوستانم باشند و دورم را بگیرند. هر چند می‌دانم هیچ کدام از اینها نمی‌تواند خلاء ناشی از رفتن میم را پر کند اما خب اینکه فردا قرار باشد به خاطر یک کلاس خسته کننده برومدانشگاه و کلاس رانندگی هم نداشته باشیم دیگر خیلی ظلم است. تها امیدم به تک کلاس مدرسه است.

۰ نظر

تجربه های نوعروسانه

از کجا میفهمیم همسرمان پیش دوستانش است؟

این وقت ها چه کنیم؟

 

پاسخ سوال اول:

 

_ جواب پیام های شما را یا دیر می دهد ، وقتی هم میدهد چند کلام خشک و خالی و سرد و از سر باز کن برایتان می‌نویسد.

_ زنگ نمی‌زند.

_ وقتی زنگ می‌زنید بعد از سلام می‌گوید که با شما تماس خواهد گرفت ولی نخواهد گرفت.

_ اصلا شما که هستید؟ مزاحمی که از وقتی آمده ارتباط او با دوستانش را کم کرده.

او دلش نمیخواهد وقتی در بین دوستانش هست یک آدم متاهل باشد و حتی حرف زدن با شما پیش چشمان آنها برایش مثل مرگ سخت است. اما وقتی کنار تو است و آنها زنگ میزنند نه پیام هایشان بی جواب می‌ماند نه پاسخ تلفن هایشان به بعد موکول میشود.

 

 

پاسخ سوال دوم:

حالا که او اینطور می‌خواهد پس شما هم سعی کنید آن زمان اصلا وجود نداشته باشید. انگار نه انگار اسمی در صفحه دوم شناسنامه تان هست و اسمتان در صفحه ی دوم شناسنامه ای هست. :) شما هم بروید خوشِ خودتان را بگذرانید. حالا اینکه شما حالتان خوب نیست یا به او نیاز دارید یا اوضاعتان برای خوشگذرانی مناسب نیست یا دلتان برایش تنگ است و میخواهید با او صحبت کنید به او چه!؟  او که وقتی با دوستانش است با شما نسبتی ندارد:/ بگذارید چند ساعتی راحت باشد. والا! در ضمن بعد هم که برگشت خانه از دماغش در نیاورید. 

 

سخت است اما سعیتان را بکنید

و تواصوا بالصبر

والسلام علی من التبع الهدی ☺

 

۰ نظر

اعترافاتی از یک مادرِ شور و دختر بی نمکش

اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.

گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگفت جای مامانم اینها خالی. یا اگر دلش میخواست بامامبزرگ اینها برویم سفر و بابا مخالف بود مامان انقدر افسرده و غمگین میشد که نگو. آنقدر که بابا میپرسید : سفر هم که آوردمت. چرا غمگینی؟ و مامان میگفت: بی مادرم اینها به من خوش نمیگذرد خب! چه کار کنم؟

حالا این مامان داشت به من توصیه میکرد اینطور نباشم. گفتم باشد و اینطور نبودم. نگفتم جای خانواده ام خالی ست. نگفتم دلتنگشان میشوم. نگفتم از اینکه بخاطر برادرم نمیتوانند بروند مسافرت چقدر ناراحتم. حتی جلوی همسرم با مادرم تلفنی حرف نزدم. تلفن ها و پیام هایم را هم کمتر کردم.

به جایش با اشک به امام رضا (ع) گفتم: سال های سال با جمعی به دیدار شما می آمدم که حالا اتیسم بال و پرشان را بسته. خودتان راه پیش شما آمدن را برایشان باز کنید.

نگاهم که افتاد به گنبد عموجان گفتم ده سال پیش با جمع دیگری آمده بودیم محضرتان که حالا دارند در اشتیاق دیدنتان می سوزند.

هر جا که رفتیم، زیارتی و سیاحتی ، با خانواده همسر و بی آنها؛ هم دلم تنگ میشد هم دلم میخواست خانواده ام هم این زیبایی ها را ببینند اما هیچ نگفتم. فقط توی دلم آه کشیدم چون مامان گفته بود مبادا بگویی!

حالا نمی دانم در چشم همسرم و خانواده اش شبیه آدم های بی عاطفه ی دلتنگ خانواده نشو هستم یا چه! اما شاید آقای میم مثل بابا نبود که دوست نداشته باشد دلتنگی همسرش برای خانواده اش را بشنود. حالا احتمالا اتفاقی که افتاده این است که هم خانواده خودم فکر میکنند چقدر نامردم و چقدر همیشه در سفر و خوشگذرانی ام و عین خیالم نیست که آنها حبس شده اند در این شهر؛ هم خانواده میم فکر میکنند چقدر این دختر برایش با خانواده یا بی خانواده بودن فرقی نمی کند. احتمالا زیاده روی کرده ام.

نه به آن شوری شور مامان، نه به این بی نمکی من .

 

۰ نظر

کوتاه با زینب

سلام مامان!

امروز سر کلاس داشتم چند تا از نامه هایی که برای خواهرت هدی نوشته بودم را میخواندم، بچه ها صدایشان در آمده بود و مدافعان حقوق تو شده بودند که چرا برای تو نامه ننوشته ام و چرا بین بچه هایم تبعیض قائل میشوم!

گفتم برای زینب هم نوشته ام. گفتند حتما نوشته اید: مراقب خواهرت هدا باش! نکند صدایش را در بیاوری مگر نه میکشمت  :)))

جانِ مادر! راستش عذاب وجدان گرفتم‌. آمدم بنویسم هیچ هم اینطور نیست. خیلی هم دوستت دارم. فقط نمیدانم چرا نوشتن برای هدی یک مقدار راحت تر است. همین. تمام.

۰ نظر

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

+شما هر چند وقت یه بار همو میبینید؟

_ هر هفته، آخرش. یه روز یا فوقش دو روز . 

+ واقعا؟ پس چطور نمی‌میرید؟

_ ... 

 

۳ نظر

تجربه های جدید عروسانه

یکی از چیزهایی که به تازگی درون خودم کشف کردم اینه که محبتی که به مادرهمسرم در دلم دارم خیلی خیلی وابسته به رابطه ایه که با همسرم دارم.

یعنی وقت هایی که خیلی خوب و خوش و خندانیم و محبت وجودم رو سرشار کرده مادر شوهرم رو هم خیییلی خیلی دوست دارم.

اما وقت هایی که از شوهرم دلخورم یا هر گونه ناراحتی ای پیش اومده که مل رو با هم سنگین رنگین کرده، رفتارم با مادر شوهرمم سرد میشه انگار! ناخودآگاه! 

این در حاایه که درباره پدر شوهرم اصلا چنین چیزی صدق نمیکنه. 

واقعا برام جالبه که بدونم چرا این اتفاق میفته؟ به خاطر شباهتشون به همه؟ به خاطر علاقهشونه؟ دوست دارم بدونم اگه مثلا از مادر شوهرم ناراحت بشم هم اینطور میشه که از شوهرم هم دلچرکین بشم یا نه؟ دلم میخواد بدونم برا همه این مدلیه یا من فقط؟

 

اینو نوشتم که اگه یه روز فهمیدم قضیه چیه بنویسم جزو تجربیاتم.

۱ نظر

در انتظار حادثه

من قبل از ازدواج اینطوری بودم که هر چند وقت یکبار دچار بحرانِ روحی "خب که چی؟" میشدم! جهان برام از معنا تهی میشد. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. انقدر بین سوالاتم دست و پا میزدم تا بالاخره یه راه نجاتی پیدا کنم.

الان غیر از یه دوره بحرانی اول ازدواج که الان که بهش می نگرم بسیار آشفته بودم و حق هم داشتم آشفته باشم ( چون برام کنار اومدن با این سبک زندگی جدید خیلی سخت بود، داده های جدید انقدر زیاد بود که نمیتونستم تحلیلشون کنم، چیزایی تازه داشت برام پررنگ میشد که احساس میکردم هیچ نسبتی باهاش ندارم، یکی اومده بود که میتونست تو وجودم سرک بکشه، یکی که تا میومدم به بودنش عادت کنم و خودمو باش تطبیق بدم باید از پیش هم میرفتیم، خلاصه که چه دورانی بود).. داشتم میگفتم که غیر از اون دوره دیگه بعد ازدواج به ازین بحرانا نخوردم. نمیدونم بخاطر اینه که سرم شلوغ تر تر شده یا اینکه همه سوالام جممممع شده و قراره یدفههه حمله کنه و عجیب بحران زده م کنه. راستش یکم نگرانم. چون تو دوران مجردی فقط خودم بودم و خودم. با هستی و چرایی هستی خودم مشکل داشتم، الان فکر کنم اگه دچار بحران بشم با معنای زندگی آقام میم هم دچار مشکل میشم. میگم این کیه؟ چی میگه؟ چی میخواد؟ اصلا چرا ازدواج کردی؟ چرا با این ازدواج کردی؟ و .. و من خودمو میذارم جای همسرم حس میکنم تعامل با یه من بحران زده خیلی سخته. آدم اصلا نمیدونه باید باش چکار کنه ولی خب خیلی اثر گذاره روی رابطه ها! هر چی نزدیک تر. اثرش بیشتر. حتی به این فکر افتادم که براش یه یادداشتی بنویسم تحت عنوان "چگونه با من بحران زده تعامل کنید" که دیدم واقعا قابل پیش بینی نیست.

چه ترسناکه خلاصه :) خدایا ما رو در بحران هامون حفظ بفرما.

 

پ.ن: آدم باید قبل ازینکه دچار بحران شه مسئله هاشو حل کمه. قبول دارم. اما یه سری مسائل هست تا قبل از ورود به بحران اصلا برا آدم مسئله نیست... نمیدونم چطور توضیح بدم؟ اصن یه وضعی!

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان