میم که میرود من تا مدتی منگ میشوم. خوابم میگیرد و بنظرم جهان جای بسیار کسل کننده ای است. امروز وقتی از ماشینش پیاده شدم و رفت پاهایم فقط مرا به سمت نمازخانه دانشگاه کشید. نماز را خواندم و خوابیدم. چشم که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها رفته اند سر کلاس. ساعت را نگاه کردم و دوباره خوابیدم. بعد بیدار شدم و خودم را رساندم به کلاس رانندگی. رانندگی برایم جذاب تر از دانشگاه بود. مربی ام هر چه میگفت از لاین کنار برو انگار به گوشم نمیرفت. گاز میدادم از همان وسط خیابان. برای اولین بار رفتیم دنده سه. گاز میدادم بلکه دنیا جای هیجان انگیزتری برای زندگی باشد. احساس میکنم سروتونین خونم یک دفعه از ۱۰۰ به صفر میرسد. نازک نارنجی میشوم. طاقت هرگونه بی مهری را از دست میدهم. انگار تا عادت کنم کسی که نازهایم برایش خیلی خریدار دارد دیگر نیست طول میکشد.
میم که میرود زندگی اسلوموشن میشود. دلم یک هیجان بزرگ میخواهد. حالا فکر میکنم شاید دلیل اینکه میم وقت خداحافظی میگوید بیا برویم گیم نت هم همین است که او هم از نظر فیزیولوژیک سروتونینش افت میکند.
میم رفته. بی حوصله ام. دلم میخواهد سوار سورتمه ی بزرگ شهربازی مشهد شوم. دلم میخواهد وسط یک کتاب هیجان انگیز غرق شوم. دلم میخواهد دوستانم باشند و دورم را بگیرند. هر چند میدانم هیچ کدام از اینها نمیتواند خلاء ناشی از رفتن میم را پر کند اما خب اینکه فردا قرار باشد به خاطر یک کلاس خسته کننده برومدانشگاه و کلاس رانندگی هم نداشته باشیم دیگر خیلی ظلم است. تها امیدم به تک کلاس مدرسه است.