این کشمش ها کمی عدس‌پلو دارد

آقای هیئت، سلام!


ممنون از اینکه واسطه نشستن ما بر سر سفره امام حسین (ع) شده اید و همه چیز را حسابی مصرف میکنید و دستتان به کم نمیرود، ولی قبول بفرمایید که جدا کردن دانه های عدس و پلو از بین آن همه کشمش کار خیلی خیلی سختی است.


با تشکر

[ کسی که دوست ندارد وسط خوردن 

یک غذای شور دائما یک چیز شیرین برود زیر دندانش ]

۰ نظر

ایمان از جفتش بهتره! *

تو مهمونی اخیر به خاله بزرگه گفتم دارم معلم نگارش میشم و از فرط هیجان چنان ذوقی کرد و خبر رو بلند اعلام کرد که همه مطلع شدن!

چیزی که برام جالب بود واکنش های مختلف بود، اول از همه شوهر خاله م با لحن طنز همیشگی ش گفت: میخوای بری به بچه ها بگی علم بهتره یا ثروت؟ بعد خاله کوچیکه م اومد و تمام وجودم رو به سوال آغشته کرد که: کجا میری؟ چطور قبولت کردن؟ برای چی میری؟ حالا چرا نگارش؟ چند روز در هفته؟ به دانشگاهت میرسی؟ و هزار سوال ازاین سنخ بدون هیچ گونه شعف خاصی! ( فقط خدا میدونه من چقدر از این طرز سوال پرسیدن بدم میاد! کاش لااقل به کنجکاوی تون یه ظاهر شکیل بدید! مثلا قیافه تون رو شبیه اون ایموجی که جای چشم دو تا قلب داره کنید و با ذوق بپرسید: واااااای عزیییییییزم کجا معلم شدی؟ اینطوری مخاطب خیلی قشنگ تر گول میخوره و اطلاعات میده!)

بعد دایی دومی اومد و با ذهن مهندسانه ش ساعتِ کاری م در ماه رو حساب کرد و حقوق م رو میانگین زد! بعد گفت خیلی "تجربه" خوبیه! و برو سر از کارشون در بیار ببین سالی چند تومن از بچه ها میگیرن و کار و بارشون چجوریاست! اگه خوبه ما هم بیایم یه مدرسه بزنیم! بعد تاکید کرد که پاشو برو زودتر باشون قرارداد ببند که حق ت رو نخورن! زندایی هم در حالی که بچه ش رو آروم میکرد گفت به به، به سلامتی! مامان بزرگم قربون قد و بالام رفت و در نهایت مامان اومد گفت: هزار بار گفتم تا یه چیزی قطعی نشده همه جا پخشش نکن! یهو نمیری بعد ضایع میشی باید به همه جواب پس بدی!

عین همین خبر رو وقتی به دوستام گفتم خیلی ذوق کردن ( از غبطه هاش بگذریم) ! مثل خاله بزرگه و حتی خود مامان که ذوق هاش رو قایم میکنه تا یه موضوع قطعی بشه! ولی واقعا چقدر دنیای آدم ها، طرز نگاه و ارزش هاشون فرق داره!

برای من "معلم بودن" ارزشه، "نوشتن" ارزشه ، "کلمات" ارزشن.. برای دایی حقوق و استخدام و شغل داشتن و میزان سود و زیان یک کار و کسب تجربه ارزشه، کما اینکه قبلش میگفتن برو یه کار دانشجویی خوب پیدا کن برای وقتای خالیت که هم تجربه بشه، هم پول در بیاری! مثلا برو تو کلینیک این روان شناسا به بهانه منشی گری ببین چه خبره بعدا به درد کلینیک خودت میخوره! و غیره و غیره و غیره!

وجود تفاوت به خودی خود البته چیز خوبیه! واقعا یه جاهایی موجب رسیدن به تعادل میشه! مثلا من انقدر ذوق دارم و تو جو م که اگه بهم بگن حقوق نمیدیم هم پا میشم میرم! و اصلا حس میکنم بهم لطف کردن! منم باید یه چیزی تقدیمشون کنم بابت این فرصت فوق العاده! ولی خب دایی تاکید داره که "حرفه ای باش!"

خب این که تکرای بود! معلومه تفاوت ها میتونن مفید باشن! چیز جدیدی که از این ماجرا از لحاظ خودشناسی دستگیرم شد چی بود؟

اینکه " نظر آدم های نزدیک به تو درباره کارها، تصمیمات و مسیر زندگی چقدر میتونه روی احساست، انگیزه ت و میزان انرژی ای که برای اون کار صرف می کنی اثر داشته باشه! نه اینکه بتونه تو رو کلا از اون کار منصرف کنه ها! ولی واقعا میتونه بزنه تو ذوقت یا میزان ذوقت رو کم و زیاد کنه! "

فلذا باید حواسم خیلی خیلی زیاد به آدم هایی که با اختیار خودم برای کنارم بودن انتخاب میکنم باشه! آدم هایی که حتی اگه ارزش های من براشون ارزش نیست، لااقل بتونن درک کنن که برای من چقدر ارزشمنده و تشویقم کنن برای رسیدن بهشون! + رو خودم کار کنم که نظر آدم ها اثر کمتری رو ذوقم داشته باشه!

و نکته آخر هم اینکه: وقتی میبینم یه چیزی برای یه آدمی ارزش و دغدغه ست و برای من نیست (در صورت مغایر نبودن با دین)، پاشم برم تشویقش کنم برای موفقیت های بیشتر. مثلا "الف" رو برای کلاس موسیقی رفتنش، "ف" رو برای کلاس های امداد، "ل" رو برای آشپزی و .. دنیا قشنگ تره این مدلی تا اینکه فقط بخوایم بابت چیزایی که عشق و دغدغه خودمونه دیگران رو حمایت و تشویق کنیم :)


پ.ن: طرح درس هشتم و نهم بالاخره تموم شد، به لطف خدا! مونده چنتا درس از هفتم که واقعا نمیدونم چطور میشه جذابشون کرد برای بچه ها! همین الانم واقعا یه جاهایی به زور جذابیت رو به موضوعات چسبوندم! الهی شکر :)


* در جواب علم بهتر است یا ثروت؟

( خدایا مدد کن از این موضوعات چرت نگم به بچه ها! )

۱ نظر

هناقشاع یاه سنوی رد مکش یهام

تو اینستاگرام درباره قیمت جدید یه چیزایی حرف میزنن که من نه تنها قیمت قبلیشون رو نمیدونستم بلکه اصلا نمیدونم اینایی که میگن چی هست و چه کاربردی داره!

الان هاجر تو پیجش از کپسول نسپرسو و گرون شدنش و نمونه های جایگزینش نوشته! من نمیدونستم خوراکیه، داروئه، لوازم یدکیه یا چی؟ :)))


پ.ن: هی میام تو اینستا یه چیزی بنویسم، نمیتونم. شنیدید میگن دستم به نوشتن نمیره؟ واقعا نمیره.. نه اینستا، نه کانال، نه توییتر، نه حتی سررسیدم، اینجا برام مثل تاریکی دل یه نهنگِ یونس میمونه، در عمق تاریکی های دریا.. اینجا، با پست های منتشرشده یا پیش نویس ش، میتونم خودم رو مرور کنم، نصیحت کنم، توبه کنم، بزرگ بشم، تا یه روز نهنگ خودش منو برگردونه به ساحل امن..

۰ نظر

و لا تخافی و لا تحزنی :)

ببین دخترم! دو تا راه بیشتر پیش رو نداری، یا بشینی تا جایی که راه داره فکر کنی و غصه بخوری تا سیاه و کبود و تلف بشی، یا اینکه یه توکلِ مشتیِ درست و حسابی داشته باشی و یه توسل خیلی قشنگ و بقیه ش رو با لبخند بسپاری به خدا...

مثل مادر موسی که سپرد .. سپرد یعنی واقعا سپرد!

هی وسطش نرفت خودش رو پرت کنه تو رود نیل، با لباسای خیس، درِ صندوق رو باز کنه ببینه جگرگوشه ش چطوره! خیلی سنگین رنگین رفت تو خونه ش کاراشو کرد، غذاشو بار گذاشت، نگرانم نبود، چون خدا بهش گفته بود : انّا رادّوه الیک :)

امیدوارم این رو متوجه بشی که خدای تو همون خدایِ مادر موسا ست، بسپار.. بسپار که وظیفه ی تو الان همین سپردنه.. همین، فقط همین..

۰ نظر

حال ما را خراب میخواهی؟

خدایا!

با دیدن و خوندن بعضی چیزا به قلبم اجازه ی تیکه تیکه شدن بده! 

نمیگم آرومش کن ولی مواخذه ش نکن برای سوختن و جراحتش لطفا! فقط همین..



ب.ن: نذار یادم بره چقدر حکیم و بزرگ و مهربون و قشنگ و پشت و پناهی عزیز دلم..

حالِ ما را خراب نخواه حضرت حق! ما رو "رضا برضائک " و "تسلیما لامرک" قرار بده!

نوبل معلم فداکار و خسته تعلق میگیرد به خانومِ میم!

درس شش نهم درباره قالب های نوشتنه، از جمله: نامه، سفرنامه، زندگی نامه ، گزارش و ..


از اونجایی که من عاشقِ نامه م! واقعا دلم میخواد به عنوان موضوع انشا مجبورشون کنم برام نامه بنویسن! ولی از اونجایی که مثلا تو کلاسمون خیلی دموکراسی داریم و باید آزاد باشن تو انتخاب، میخوام بقیه موضوعات رو اونقدر سخت و دور از دسترس بنویسم که خودشون ترجیح بدن مثل دخترای خوب برام نامه بنویسن :)

مثلا سفرنامه رفتن به جزایر پانکراس، زندگی نامه ملا قلی خان بزچلویی، نامه ای به تِسو با خط نستعلیق شکسته ی چینی، خاطره ای از سه ماه  پنج روزگی خودتان در شکم مادر، گزارشی از فوتبال های محلی جزیره گواتمالا!



معلومه از بس طرح درس نوشتم اور دوز کردم یا بازم موضوعات انشامو بگم براتون؟



پ.ن: ولی طرح درس نویسی سخته! اگه بخواید خلاقانه و جالب باشه سخته! واقعا تصمیم دارم بعد از تموم شدنش برا خودم جشن بگیرم مثل جشن فارغ التحصیلی :| حیف که وسط محرمیم .. حالا میتونم علی الحساب به خودم جایزه بدم برا این همه زحمتی که کشیدم و هنوز ادامه داره! ایشالا این طرح درسا دست گیر قبر و قیامتم باشن! :))) فعلا هر دونه طرح درسی رو که مینویسم اجازه دارم برم یه روایت از کتاب "رستخیز" بخونم!

۰ نظر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است*


حدیث است از پیغمبر اکرم (ص) که چون آخرالزمان فرا برسد، شهادت خوبانِ امت مرا با گلچین میکند. خوبان امت پیغمبر یعنی گل های سرسبد روزگار، آن خوش عطر و بوها ، قشنگ ها، خوش رنگ ها، همه چیز ترین ها..


شهید شدن و شهید بودن برای من اتفاق غبطه برانگیزی ست، و مهم ترین چیزی که از این مقوله فهمیده ام این است که باید شهید بود که شهید شد، که رسید به یک حیات ابدی، به "بل احیاء عند ربهم یرزقون" .

این روزها، زندگی های ما شده ست مرگ تدریجی! ما غافلیم و غفلت مهم ترین چیزی ست که برایمان تدریجی مرگ تدریجی می آورد و برای همین سبک زندگی است که خواهیم مرد.


صد و سی و پنج نفر آمده اند که یادمان بیندازند که این رسم زندگی کردن نیست.. که بگویند این چه "مُردگی" ای است که برای خودتان درست کرده اید؟ چرا؟


چقدر این روزها حس دور شدن دارم، حس دور شدن از "حیات" ، حس کم عطر و رنگ شدن، حس سنگین شدن پر و بال، حس محکم تر کردن میله های قفس. ممنون از اینکه وضعیت تاسف برانگیز مُردگی ام را به رخ م کشیدید ای خوش رنگ و بوترین گلهای گلچیین شده ی چیده شده در سبد خدا.



+ خدایا! کمک کن طوری رفتار نکنم و تصمیم نگیرم که یک عمر دیگران رو از اونطور رفتار کردن و تصمیم گرفتن منع کردم!


* ای عشق! همتی کن و دست مرا بگیر / فاضل نظری

۰ نظر

غزل های کوچکِ خیلی بزرگِ من :)

یک جایی وسط روضه عبدلله بن الحسن (ع) یادتان افتادم، یادتان افتادم و یک حس گرم عمیق تمام وجودم را پر کرد که تا به حال در عمرم چنین احساسی را نچشیده بودم، یکباره انگار نگرانتان شدم، یکباره انگار محبت تک تک تان هجوم آورد به کوچه پس کوچه های قلبم، یک باره انگار دلم برایتان تنگ شد و در آن لحظه های سرشار از محبت و دلتنگی دعا کردم که سرنوشت هیچ کدامتان از اباعبدلله (ع) جدا نشود و فکر جدایی حتی یک نفرتان پریشانم کرد..

این اولین توسلِ معلمانه ی من برای شما بود؛

ای همه ی شاگردانِ نوجوانِ ندیده ام.. !


پ.ن: هر شب.. و مخصوصا امشب و فردا برای نوجوان ها و جوان ها عمیقا دعا کنید. این دو بزرگوار در کرامت و مهربانی به پدرشان رفته اند.

۰ نظر

باگ های نفرت انگیز

بعد از نماز رفتم اتاق بیست و دو، اتاق علما و شهدا، نشستم یه گوشه، پشت سرم یه پسری اومد داخل اتاق، شلوار نخی سبز پوشیده بود، جیباشو نشمردم ولی فکر کنم بش میگفتن شیش جیبه با لباس مشکی، چفیه رو شونه، تا اومد نگاهش افتاد به بچه کوچولوهایی که اونجا می‌دویدن، انگار ذوق کرد، دست کشید رو سرشون، دست کرد تو جیبش دو تا خرما داد به بچه ها ( از این خرما خشک و سفتن :/ اسمشونو نمیدونم!)
بعد یه عکس شهید از جیبش در آورد، گذاشت جلوش، بچه ها میومدن پیشش هی بهشون ابراز لطف و محبت میکرد، بعد یدفه شروع کرد یه چیز نوحه طوری رو زمزمه کرد! من فاتحه م رو خوندم داشتم میرفتم.. یه دختر بچه هشت _ نُه ساله اونجا بود، چادرش افتاده بود رو شونه ش، اومد بلند شد که بره چادرش رو رو سرش درست کرد! یدفه پسر شلوار سبزه گفت: آفرین، چادرت رو بکش رو سرت!
ناراحت شدم، اون بچه حجابش کامل بود، به اون آقا هم هیچ ربطی نداشت چادرش افتاده باشه رو شونه ش یا رو سرش! (همیشه به آدم هایی که از خدا پیغمبر هم خدا و پیغمبر تر میشن و گیر الکی میدن حس بدی دارم، به نظرم یه باگ های عمیقی تو وجودشون دارن که برای پنهان کردن و پوشوندن اون مکانیسم دفاعیشون به این صورته که خودشون رو خیلی علیه السلام نشون بدم! )
پا شدم رفتم بیرون، نشستم جلوی اتاقک و کفشم رو پوشیدم، دیدم تشریف آورد بیرون، باز چندتا بچه دید ذوق کرد.. گفت وای چقدر فرشته اینجاست! یه همچین حرفی!
تو دلم گفتم ملت چه بانمک شدن :|
پاشدم از در حرم رفتم بیرون، البته چون فضا خیلی مناسب عکاسی بود، جلوی در چندتا عکس گرفتم! فک کنم پنج دقیقه طول کشید، بعد اومدم بیرون..‌ راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس! یدفه دیدم یکی جلوم داره دنبال یه بچه ای میدوه براش شکلک در میاره! دیدم عه! شلوار سبزه س! گفتم خب دیگه! ملک الموته! با این سر و شکل اومده روحم رو قبض کنه! خیلی ریز یرمو انداختم پایین و رد شدم یدفه احساس کردم کنارمه! خیلی ترسناک بود! بی مقدمه گفت: ببخشید دوس دارید خادم شهدا بشید؟ گفتم: خادمِ شهدا؟ گفت: بله راهیان نور.. شلمچه!پیش خودم گفتم چرا حرف اصلیشو نمیزنه؟ هی میره به حاشیه! یدفه بگه وقت رفتنه دیگه! گفتم راهِ خادم شدن رو بلدم! ممنون!
گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم.. تشریف بیارید بهتون بگم، رفت یه گوشه! ترسیدم! ولی خب گفتم از طرف ملک الموت نیست دیگه! از این موسسه های سیره شهدان، تبلیغ کاراشونو میکنن..
گفتم بله؟ گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم، آموزش روایت گری برا شهدا، اردوهای راهیان نور! روایتگری که میدونید چیه؟ حاج حسین یکتا رو میشناسید؟ من شاگردشونم! میتونم بهتون روایت گری شهدا رو یاد بدم! بفرستمتون با کاروان های راهیان نور راویشون بشید.. شماره م رو بزنید لطفا!
دیگه فهمیدم چه خبره! خیلی محکم گفتم حاج حسین رو میشناسم، خودم میتونم کلاسای روایت گری رو شرکت کنم. نیازی نیست.. و راه افتادم! از پشت سرم گفت مبحث شهدای گمنام چی پس؟ شماره م رو بزنید! گفتم من نیازی نمیبینم! با تندترین سرعت ممکن قدم بر میداشتم، فقط هی صداشو میشنیدم از پشت سرم که هی میگفت صبر کنید! حالا شماره م رو بزنید.. حالا شماره م رو بزنید!
تا چند دقیقه حتی میترسیدم برگردم و ببینم پشت سرم هست یا نه!
برگشتم، نبود، ترسم رفت، تازه عمق فاجعه رو فهمیدم! حالم بد شد.. حال دلم بد شد، حس میکردم قلبم تو دلم مچاله شده.. آخه با اسمِ شهدا! به اسم روایتگری شهدا! با نماد شهدا؟
اون موقع انقدر تو شوک بودم که باورم نمیشد! احساس میکنم خیلی اسلام رحمانی طور باش رفتار کردم! کاش اونجا بش میگفتم آخه تو چی تو مغزت میگذره؟ چطور خجالت نکشیدی؟ چطور روت شد؟ من داد زدن بلد نیستم ولی کاش تلاش میکردم داد بزنم، اصلا کاش شماره ش رو میگرفتم و میدادم به بابام، یا اصلا میفرستادم برای دختر حاج حسین که به باباش بگه این شاگردای بی آبروش رو جمع کنه..
چندین ساعت گذشته از این اتفاق ، دلم مچاله مونده.. یه حال تلخ، شایدم کثیف، شبیه لجنی که میچسبه به دیواره های استخر، چسبیده به دیواره های دلم..
دارم تلاش میکنم قضاوتش نکنم! مثلا بگم آره! قصدش واقعا جذب خادم الشهدا بوده! ولی متاسفانه هیچ جوره معقول نیست که دنبال دختر مردم یواشکی راه بیفتی که خادم الشهدا جذب کنی؟ خب اون خادمی بخوره تو فرق سر ما ! چی بگم؟ چی بگم؟ چی بگم؟

امشب شب روضه حضرت رقیه بود.. دلم شکسته بود از این اتفاق بد.. گفتم بابا! منم مثل دخترتون.. دخترتون رو اذیت کردن امشب..دختر یتیمتون رو اذیت کردن امشب.. منم امشب خیلی ترسیدم بابا..

من دلم نمیخواد بلایی سر کسی بیاد، من فقط از زشتی و تهوع آمیز بودن این اتفاق دلم مچاله مونده هنوز .. کاش به فریادمون برسن..


پ.ن: خدایا! حتی حتی حتی حتی اگه قراره یه روزی آدم خیلی فاسق و چرک و تهوع برانگیزی بشیم، کمک کن با اسم تو و خوبان تو و نمادهای عزیزانِ تو اینطوری نشیم! ظاهرمون هم شبیه تو نباشه.. نذار ما با اسم دین تو ، به دین تو ضربه بزنیم.. بذار بفهمن ما از تو نیستیم.. نذار ما اسمت رو بد کنیم. همین!

+ من قبلا فکر میکردم بی شرفی، بی شعوری، بی شرمی، بی غیرتی، بی بخاری و همه ی "بی" های دنیا یه حد و اندازه ای داره.. مثل اینکه نداره.. بعضیا نه دین دارن، نه آزاده ن.. نه هیچی!

۱ نظر

:(

اگه من مُردم رو قبرم بنویسید "بُعدِ منزل" پیر و فرسوده ش کرد بعدم کشتش!

بُعدِ منزل از خیلی چیزا، از خیلی آدما، از خیلی شهرها..

کی گفته بعدِ منزل نبود در سفر روحانی؟ واقعا بُوَد! خیلی هم بُوَد!

الان مثلا شما بشینی رو مبل خونتون به کربلا فکر کنی و دلت رو روونه کنی اونجا دلت آروم میشه و دلتنگیت به پایان میرسه؟ :|

من این مصرع رو قبول ندارم متاسفانه.. به این همه بعد منزل بگید کوتاه بیاد!

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان