ت ی دو نقطه، ف ی یه نقطه

خدایا باورم نمیشه تو جهنمت بخواد از بعضی روزای این دنیا سخت تر بگذره به ما :)

۰ نظر

بچه مچه‌گان


+ به این شاگردات بگو " دیر اومدن نخوان زود برن!"

_ ینی چی؟

+ همین که میگم! کم مونده به چار تا بچه مچه هم بخوام حسودی کنم!



پ.ن: بامزه ترین ریپلی استوری امروز :) رفیقمه.. یکم روم یه حسِ شِبهِ غیرت داره فقط! که درکش نمیکنم :) :| 

۰ نظر

روز اول/ قسمت اول

امروز واقعا روز قشنگ و جذابی بود برای من، یعنی شاید بتونم بگم جزو تاپ تنِ روزهای جذاب و شیرین عمرم بود!

صبح بعد از نماز خوابم نبرد! آماده شدم و نشستم سر سفره! بابا تا نگاهش بهم افتاد گفت : احوالِ خانوم معلم!؟

اینکه بابا خوشحاله از یکی از کارهای من و به قدری خوشحاله که رضایتش رو ابراز میکنه برام ارزشمنده! ازش قدرت میگیرم. و از اینکه بالاخره یه جایی از زندگیم هم بابا پسند شده هم خودم دوستش دارم عمیقا خوشحالم و شاکر و چاکرِ خدا!


و اما مدرسه..

اول که وارد دفتر شدم هی از اینطرف میرفتم به اون طرف! خانوم اجتماعی هی میگفت بفرمایید بشینید خانومِ میم! گفتم از شدت خوشحالی نمیتونم! شور و شوقم رو که دید گفت خب میخواید بریم تو سالن بچه هارو ببینیم!؟ خلاصه رفتیم.. بچه ها از اقصی نقاط سالن و کلاس و حیاط خودشونو پرت میکردن تو بغل خانوم اجتماعی و با ذوق و شوق سلااام میکردن ، آره خب منم یکم حسودیم شد. بعد خانوم اجتماعی منو معرفی میکرد بهم دست میدادیم :)

[ در پرانتز باید بگم که فکر میکنم خانوم اجتماعی نعمت خاص الخاص خداست برای من تو این مدرسه، یعنی نه تنها به بچه ها حق میدم کشته مرده ش باشن، بلکه خودم مخلصشم :) اصلا در شعور و اخلاق و فهم و درک یه چیز خاص و نایابیه! تازه فهمیدم از بچه های دبیرستان فرهنگم بوده تو تهران .. خدا حفطش کنه! حیف و دریغ که روز کاری مشترک نداریم! ]

در همون حین یکی اومد خودشو پرت کرد تو بغلم گفت : سلام! گفتم خب اشتباه گرفته :( خانوم مدیر همون حوالی بود گفت میشناسید همو؟ گفتم نه! با چشم و ابرو پرسید : پس چرا؟ شونه م رو بالا انداختم یعنی نمیدونم!

بعد از چند دقیقه یه صدایی از کلاس هشتم بلند شد که میگفت: همه معلمامونو بغل کردم غیر از دوتاشون!

وای خدا :))) چراااا؟ الان بغل کردن معلما افتخاره؟ شرط بندی بوده؟ جرئت حقیقت بوده یا چی؟ آخه خل های عجیبِ من!


بعد از مراسم سالن گردی، مراسم آغازین بود، تو بخش معارفه خودم با حرفام خیلی کیف کردم، تعریف از خود نباشه البته :) رفتم گفتم به نظرم آدما و جهان خلقت مثل حلقه های زنجیرن و چو عضوی به درد آورد روزگار و فلان! ( این اعتقادم رو مفصل تو یه پست توضیح دادم) بعد حلقه های زنجیر رو وصل کردم به حمله تروریستی دیروز و گفتم الان قلب هممون درد منده و عرضِ تسلیت عزیزان! بعد یادی کردم از معلم ادبیات و برای سلامتیشون یه صلوات گرفتم از بچه ها، بعد یه جمله ای نمیدونم یدفه از کجا به ذهنم رسید! گفتم: همه ی آدما یه اتفاقن تو زندگیِ هم که میتونن خوب باشن یا بد! من تو زندگی تک تکِ شما و تک تکِ شما تو زندگی من یه اتفاقید.. امیدوارم اتفاقِ خوب و به یاد موندنیِ زندگی هم باشیم!

بچه ها یه طور جذابی نگاهم میکردن، حس کردم بهشون چسبید این جمله آخر! کاش معلم ادبیات_ نگارش ما هم بهمون میگفت : بیاید اتفاق خوبه ی زندگی هم باشیم! من غلام حلقه به گوشش میشدم یحتمل :)


فعلا اینا..


پ.ن: من به ثبت کردن امروز با جزئیات اصراااار دارم! ولی الان واقعا خسته م، خیلی! یه بار هم کلی از نهم ها و هفتم ها نوشتم و پاک شد. ایشالا تا یادم نرفته ثبت کنم.

۰ نظر

میم در ردا، میم در پائیز

من شب هایی که فرداش میخوام برم نمایشگاه کتاب تهران، از اذانِ مغرب به خودم میگم : امشب باید زود بخوابی که فردا زود بیدار بشی! و جون داشته باشی تا عصر تو نمایشگاه بچرخی!

ولی همیشه هم از شدت ذوق دیر تر از شبای قبل خوابم میبره! با این وجود صبح که بیدار میشمم اصلا حس خستگی ندارم! حتی تو جاده هم خوابم نمیبره و تا خودِ عصر مثل فرفره دارم بین کتاب ها و غرفه ها میچرخم! چون یه انگیزه قوی درونی خیلی محکم سر پا نگهم داشته!

امروز از اذان ظهر به خودم میگفتم حواست باشه شب زود بخوابی فردا روز اول مدرسه ست! دیگه قصد داشتم ساعت ده بخوابم! الان نمیدونم از خوشحالی و استرس فردا و مواجه شدن با همه ی بچه ها کِی خوابم میبره! ولی مطمئنم صبح که بیدار میشم سر حالم، ولی قول نمیدم عصر از دانشگاه با حال انسان های سالم برگردم خونه، شاید لازم باشه بگم جوانان بنی هاشم بیان دنبالم برساننم به خونه :)


آره دیگه.. از شبای به یاد ماندنی ۲۰ سالگیمه امشب! واقعا قشنگه! خیلی خیلی! گفتم ثبتش کنم اینجا هم. خدا کنه فردا هم یه به یاد ماندنی خوب و جذاب باشه.. گفتم اینجا ثبتش کنم.. و خب الحمدلله! عمیقا و "بعدد ما احاط به علمک" ..


پ.ن: هر چقدر نیمه ی اول ۹۷ سخت و عجیب و سرگردان و خسته گذشت و پیرم کرد، امیدوارم نیمه ی دومش قشنگ باشه و با دلی آرام و قلبی مطمئن و با رمق فراوان! ایشالا ... ایشالا ... وقتی برام دعاهای خیر میکنن یه حس عجیب و قشنگی ایجاد میشه که میتونم با دلم احساسش کنم. منتظر حس کردنش هستم فردا. ممنون از همه :)


+ پاییز فصل دیوانه هاست .. کاش چنتا شاگرد دیوانه ی ردی مثل خودم داشته باشم با هم پائیز قشنگی رو رقم بزنیم حیف نشه!


خودافشایی کردم باز. عب نداره! میزان بد شدن حالم از نوشتنش، کم تر از میزان بد شدن حالم از ننوشتنش بود! بهش می ارزید. 

۰ نظر

خواستگاران لوازم نقلیه ای؛ یا چگونه با ازدواج خود آمار طلاق را افزایش دهیم؟

وقتی آدم تو اتوبوس کنار دوستش نشسته و دوستش خیلی هم ازش با وقار تر و محجوب تر و سنگین رنگین تره، شعور داشته باشید ازش خواستگاری نکنید، اگر هم خواستگاری کردید حداقل دیگه دلیلش رو نگید : چون دنبال یه دختر با حجاب میگردیم :| 

اولا که مگه صرفا حجاب ملاک کافی برای شروع خواستگاری هست؟ دوم هم اینکه خب اینکه طبق چه معیاری حجاب این یکی رو به اون یکی ترجیح میدید؟ سوم هم اصلا مگه اتوبوس جای خواستگاریه؟ بدتر از همه دومِ امام حسینه.. ما عزاداریم، ما هنوز مشکی پوشیم عزیزان :(

۰ نظر

که میترسم

امشب وقتی همه تو گلزار بالای سر شهیدشون بودن، امشب وقتی میگشتم و میدویم و از آدم ها خواهش میکردم جاشون رو جا به جا کنن تا شهیدمون رو پیدا کنم، امشب وقتی چادرم داشت با شمع ها میسوخت، امشب وقتی بالای سر شهید تنهامون رسیدم..

حالا که دو ساعتی هست آسمون قرمزه، که دو ساعتی هست سرم رو گذاشتم روی زمین و زل زدم به آسمون، که خاک چشمم رو ، دهنم رو، همه وجودم رو پر کرده.. که هوای بیابون شبا سرده، امشب سرد تر، که نمیتونم بایستم و برم پایین، که بغض گلوم رو گرفته، که هیچ محرمی اینجا نیست..


امان از دل زینب

همین.

السلام علیک حین تصلی و تقنت


حالا که کار خودت را کردی، التماست کردیم اما، میان التماس ها و اشک ها دستت را از  دست های خسته مان کشیدی و خودت را کشاندی تا اذان. 

کاش لااقل کمی بیشتر بین اذان و طلوع بمانی! مردم به ماندن تو دل بسته اند.


پ.ن: به وقت سخت ترین اذان صبح سال؛

حوالی آخرین نماز صبحِ ارباب.


+ همه چیز از مدینه شروع شد، از آخرین نمازِ رسول الله (ع) ، آخرین نمازِ فاطمه (س) بعد خودش را رساند به کوفه، به اذان صبح نوزده رمضان.. حالا هم که میبینی..

۰ نظر

...


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.




۰ نظر

از همین تریبون

بنده کمال تشکرم رو از آقایِ اسلام بابتِ بستنِ دست و پای ملت اعلام میدارم.
۲ نظر

...

داشتم از جلوی تلوزیون رد میشدم، یه دیالوگی شنیدم ، جالب بود، میگفت:

" خدا همه ی بنده هاش رو محکم گرفته تو بغلش، مثل مادری که بچه هاش رو. بعضی بچه ها خیلی تپلی و با نمکن، خدا میاد لپشون رو میکشه از روی محبت ، اینا جیغ و دادشون میره هوا! نمیدونن مامانه از روی محبت لپشون رو کشیده! "



خدایا! ما که مثل بنده های لپ دارِ قشنگت نیستیم! ولی احساس میکنم استخونای صورتم دیگه خیلی درد گرفته از اظهار محبت های مهربانانه ت، میشه یه مدت فقط بغل؟ :(

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان