یادتونه چپ و راست میرفت آه میکشید میگفت:
" تو با قلبِ ویرانه ی من چه کردی؟
ببین عشقِ دیوانه ی من چه کردی! " ؟
مصرع دوم رو تکرار میکرد، بعد لبخند میزد...
آخرشم عشقِ دیوانه ش نفهمید چه کرده!
وقتی میگفتن " خیر و برکت های زندگی اینچنینی " احساس میکردم دارن یچیزی رو میبینن که از چشم من نامرئیه!
حالا یا واقعا وجود داره و من نمیتونم ببینمش و بینایی من معیوبه؛
یا یه سرابه که برا من قابل مشاهده نیست ، چون فقط یه سرابه...
در این میان آرمان گرشاسبی پرید وسط و افزود: چه میبینی؟ بگو با من!
امروز داشتم به تفاوت رویکرد خانواده مادری و پدریم درباره ی ازدواج فکر میکردم.
یکیشون تا منو میبینن شروع میکنن: پس کی ازدواج میکنی؟ چرا ازدواج نمیکنی؟ ازدواج خوبه! زودتر ازدواج کن دیگه.. خسته شدیم!
از اونطرف یه خانواده اینطوری هستن که خیلی ناگهانی شروع میکنن: یه وقت به سرت نزنه ازدواج کنیا! بیکاری مگه؟ سفت بشین سر جات که خیلی جات خوبه.. تو ازدواج هم هییییچ خبری نیست!
یکم ازدواج های هر کدوم از خانواده ها رو بررسی کردم و به کشف مهمی رسیدم که تا به حال بهش دقت نکرده بودم!
دیدم اون خانواده ای که رویکرد تشویقی دارن خودشون هم تقریبا ازدواج های خوب و موفق و دلچسبی داشتن و الان با هم حالشون خوبه! از اون طرف اون خانواده ای که سعی میکنن حالا حالا ها بر حذر دارن همه رو از این واقعه خودشون ازدواج های متناسبی نداشتن واقعا! ..
دارم فکر میکنم ده_ بیست_ سی سال دیگه، من قراره به دخترهای فامیلمون چه نصیحتی کنم درباره این واقعه؟
من هیچ جوره تو کتم نمیره که اگه عروس شدم، به خاطرِ من و به اسمِ من شب یلدا کلی میوه و آجیل و شیرینی بیارن خونمون .. که مثلا میوه هاشم میوه آرایی شده باشه، چهار روز دیگه خراب بشه ..