وین رازِ سر به مهر

اون لحظه ای که کاسه چشم هات پر از اشک میشه ولی تمام تلاشت رو میکنی که از چشمت جاری نشه و باید سرت رو با یه زاویه خاصی انقدر نگه داری که کم کم اشکات از چشمت تبخیر بشن :)

از لحظات سخت و عجیب این دو روز حیات دنیاست!

۱ نظر

خرده ریزهای روز اول

یک.

صبح مادر یادآوری کردن که امروز تولد قمری م هست! گفتم ای بابا! پس بعدا میتونم بگم در اولین روز ۲۱ سالگی به شغل انبیاء مبعوث شدم!

برام نوشتن: مواظب باش اگه بهت وحی نازل شد غش نکنی! حالا ظهر نیایی خونه یه کتاب دس بگیری بگی از طرف خدا اوردم! اخه تو آمادگی این کارارو داری!


عین پیامشونه ! فقط اون قسمتی که میگن : آخه تو آمادگی این کارا رو داری :))) احساس کردم مثلا چندین سال عضو باند مدعیان دروغین بودم :||


بعد همون موقع یه چیزی خریدم با کارتشون، فرمودن: حالا بذار بت وحی بشه بعد کارت مارو خالی کن! همین کارا رو میکنید مردم از دین زده میشن توالان بایدبگی ما اسئلکم من اجر....


آخه مادرِ من :)) اینکه وقتی یچیزی میگم تا تهش پایه ن! اینکه همون موقع یه آیه مرتبط به ذهنشون میرسه میگن! این خلاقیتشون.. چیزیه که غبطه خوردم همیشه بهش و البته خداروشاکر بودم براش!


دو.

داشتم میرفتم سر کلاس! رفیقم پیام داد: 


" بالاخره به یکی از بزرگترین آرزوهات رسیدی،

خوشحالم :)

یادمه اون اولا یبار * پرسید چی به ذوقتون میاره؟ گفتی فکر معلم شدن ِ نوجونا

گفتی گاهی حتی خوابشو میبینی و رویاشو تصور میکنی :)

دمِ خدا گرم که حواسش آنقدر به هوسای دلت و آرزوهات هست.

که از جایی که پیش بینی نمیکردی، تو سنی که فکرشم نمیکردی، وقتی هنوز هیچ مدرکی نداری به آرزوت رسیدی! "


چقدر این یادآورانه ها خوبه .. و چقدر تر لازمه.. آدم فراموشکاره.. وقتی میرسه به رویاش یادش میره چقدر دوستش داشته و براش فانتزی بوده! مثلا من اصلا یادم نبود این حرف رو حتی تو کلاس در جواب سوال استادمونم گفته باشم.. ولی انقدر برام مهم بوده که در جواب این سوال همچین چیزی گفتم!


سه.

ماحصل دو تا پیام بالا این بود که خیلی با ذوق و انرژی و حال بهتر وارد کلاس شدم.. و خب طول کشید تا بچه ها بیان! و سه تا هم بیشتر نبودن! خیلی جدی! خیلی خانوم! خیلی فهمیم! خیلی با رفتارای بزرگانه! این شد که همون اول فهمیدم یکم باید خودم رو جمع و جور تر کنم که نگن این چه رفتارای جلفیه این داره از خودش در میاره؟

مثلا اصلا و ابدا نمیشد مثل بچه های ابتدایی با شوق و ذوق بپری تو کلاس بگی : سلاااااام!  خیلی آدم وار و با یه لبخندِ خیلی کمرنگ باید سلام میکردی بهشون..

راستش توقع نداشتم انقدر سنگین رنگین باشن :| ولی بودن! و اگه بخوام راستش رو بگم اولش ترسیدم حرفام براشون جالب نباشه و بگن این بچه رو آوردن برا ما چی بگه؟ ولی خب.. خداروشکر.. خداروشکر.. بعد از گذشت یه تایمی دیدیم چققققدر حرف مشترک داریم و چقدر خوب زبون هم رو میفهمیم. آخر کلاس حس کردم تونستیم اون رابطه ای که باید در جلسه اول ایجاد بشه برقرار کنیم! امیدوارم بچه هام حس خوب من رو داشته باشن..


چهار.

کی فکرشو میکرد ۲۱ سال پیش که این طفل بی رمق پیچیده شده در پارچه که کاری جز گریه و زاری و خوردن و خوابیدن و .. بلد نبود درست در چنین روزی بخواد معلم بشه؟

میخوام بگم خدا خیلی از ما آینده نگر تره! خیلی بهتر میبینه چی به چیه و قراره چی به چی بشه! معلومه خب !

اینارو برا خودم مینویسم که پررنگ تر بشه برام.. و بعدا اگه یه روزی بخاطر یه اتفاق تلخ و بنظرم فاجعه ناراحت شدم، بیام به خودم بگم ببین! تو داری الانش رو میبینی! خدا بیست سال بعدشم دیده که اینطوری رقم زده ماجرا رو.. حتی به اینکه فانتزی هم بشه ماجرا فکر کرده! در این حد..


پنج.

یه نکته ای که کشف کردم تو بچه ها اینه که مثلا بچه های سوم و چهارم ابتدایی اگه کنار هم باشن شاید رفتاراشون انقدر متفاوت نباشه! شاید اصلا نشه تمایز زیادی بینشون دید! ولی تو سن نوجوانی واقعا هر پایه ای به شدت با پایه بعدی متفاوته! به شدت! یعنی هفتمیا کاملا معلومه از ابتدایی اومدن و نهمیا هم معلومه ارشدن و دارن وارد دبیرستان میشن.. و خب معلم متوسطه باید شبیه آفتاب پرستا هر زنگ بتونه به سرعت مدل و رفتار و منشش رو شبیه بچه های همون پایه کنه که کار سختیه و یکم کسب مهارت میخواد بنظرم! خدا کمک کنه..


شش.

برگشتم خونه و هنوز بهم وحی نشده :دی امیدوارم در کار مزخرف طرح درس نویسی یه عنایتی از آسمون نازل بشه به سمتم!

ولی! چند بار وسط حرف زدنمون یه چیزای جالبی نمیدونم از کجا از لایه های زیرین ذهنم به زبونم می اومد که باعث میشد بچه ها از فهمیدنش به وجد بیان یا بخندن یا کیف کنن! اون لحظه ها یه "خدایا دمت گرم" قشنگی از دلم میگذشت..

همه عالم محضر خداست! ولی کلاس به طرز مشهودی محضر خداست! معلم باید همش نگاهش به آسمون باشه و از خدا بخواد که نکنه یه کلمه حرف نامربوط بزنه، اونجاهایی که یدفه حرفا انگار تموم میشه و کلاس به یه سکوت لعنتی فرا میره معلم باید فورا از خدا بخواد یچیز جذاب بذاره تو فکرش تا کلاس از دست نرفته! معلم همش باید از خدا بخواد که مقام و محبتش رو نگه داره تو چشم بچه ها.. معلم باید خیلی از خدا بخواد نگاهشو از لحظه لحظه کلاسش برنداره..


هفت.

حالا نمیدونم فقط منم انقدر بعد از کلاس حس ضعف و گرسنگی بهم دست میده یا واقعا کلاس انقدر انرژی بر و گرسنه کننده ست؟

ولی یادمه بعضی معلمای خودمون سر کلاس یواشکی از تو کیفشون بادوم و پسته و شکلات در میوردن میخوردن! اون موقع خیلی حرکت منفوری بود به نظرم ! الان بهشون حق میدم! تازه بدتر از گرسنگی تشنگی شدیده! به اونایی که آبجوش میاوردن سر کلاس هم حق میدم ..


هشت.

حالم خوبه اگه بتونم حفظش کنم ! ولی جدا معلمی خیلی کار حال خوب کنیه..چون هم سر و کله زدن با موجودات پاک و خلاق و باحال خدا به تنهایی آدم رو سرحال میاره هم انقدر تاثیر گذاری در این شغل به عینه دیده میشه و بازده های کوتاه و بلند مدت جدی داره که اصلا احساس مفید بودن و امید به زندگی دور تا دور آدم رو احاطه میکنه! 

جا داره رویکردِ "تدریس درمانی" رو به ثبت برسونیم در روانشناسی! حتی گمانم اگه در خانه سالمندان هم اجرا بشه کلی اثرات مثبت داره! مثلا بگیم اهالی نازنینشون به یه عده گلدوزی و بافتی و شطرنج یا هر مهارتی جوونیشون داشتن یاد بدن!

احیانا اگه قضا و قدر خدا تغییر کرد و من کارم به خانه سالمندان کشید هم بچه هاتونو بیارید با هم تمرین خوندن و نوشتن کنیم! :)


فعلا همینا! با سپاس فراوان از امام هشتمِ خیلی خیلی مهربان ..

۱ نظر

میم در ردا*

یک.
خدا حوائج مشروعمون رو برآورده میکنه! ولی هر وقت و به هر صورتی که خودش صلاح بدونه...
این رو همین امسال فهمیدم! وقتی از اول دبیرستان دلم میخواست یه سفر با میم برم و هیچ کدوم از اردوهای مدرسه نشد و نشد و نشد تا جهادی امسال! اینکه دلم میخواست شرایطم طوری بود که هر روز یا حداقل هفته ای یک بار سید رو ببینم و نشد و نشد و نشد تا الان که به طرز عجیبی دارن همسایه مون میشن!
اینکه بعد از کنکور که رفتیم مشهد نگاهم افتاد به کیف آبی روشن و گفتم من میخوام وقتی معلم شدم اینو ببرم سر کلاس و دقیقا به نیت سر کلاس بردن خریدمش و نشد و نشد و نشد تا امسال .. که فردا ان شاء الله دارم باش میرم سر کلاس :)

وقتی یه چیزی رو از ته دل از خدا میخوایم خودش هر وقت صلاح بدونه به بهترین شکل اجابت میکنه، لکن شاید اصلا در این دنیا صلاح ندونست!

دو.
سال بد کنکور با اون حجم از اتفاقاتِ نامهربان یه نفر بهم گفت خِیرِ اتفاقات امسال رو بعدا میفهمی..
و من از حالا عمیقا دارم میفهمم چه خیر و صلاحی پشت اینکه شهر خودم موندم و این رشته رو در این دانشگاه میخونم بوده..
فقط اینکه چیزی از حجم انزجارم از دانشگاه و تنهایی حزن انگیزم بین آدم هاش و اعصاب خوردی م از یک سری از اساتیدش کم نمیکنه!

سه.
فردا اولین روز مواجه شدن با یه آرزو و دعای چند ساله ست، روز مواجه شدن با یکی از چیزهایی که شمع تولد آخرم رو با فکر کردن بهش فوت کردم!
دوتا نکته اینجا اتفاق افتاده
یکی اینکه یه مقدار استرس دارم که بچه ها به عنوان معلم نپذیرنم خدایی نکرده و میخوام از کتاب گنج های معنوی اون دعایی که برای عزیز شدن وجود داره رو بخونم! حالا امیدوارم از شدت عزیز شدن نرن تو فاز دلبستگی و عشق معلم_شاگردی :/

(خدایا عزیز بودن دست خودته.. با کَرَم‌تون یه مقداریش رو به این بنده ناقابلم عطا کنید که بتونه خوب در لباس پیغمبری خدمت کنه.. )

نکته دوم هم اینکه:
قبلا که بهش فکر میکردم تو رویاهام، گمان میکردم شب اول از شدت خوشحالی خوابم نمیبره! ولی الان اینطور نیست :) اون حجم از شوق رو به دلایلی ندارم .. و چقدر نتیجه مهمیه که شادی و غم دنیا به طرز غیر قابل تفکیکی در هم آمیخته ن..


چهار.
عزیزترین!
حکمت و رحمتت رو شکر..
بعدد ما احاط به علمک!


* معلمی شغل انبیاست.. دوستم میگفت ردای انبیا.. کاش ردای بزرگ انبیا بر من کوچک زار نزند و مراقب و شایسته ش باشم. ( چوپانی هم دوست دارم راستش! )

۰ نظر

ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین (ع) *

لحظه ی بعد از گفتنِ "همممممه چیز" به مادر و برداشته شدن بار پنج هزار و هشتصد و نود و چهار کیلویی از رویِ دل!


پ.ن: امیدوارم یه روزی مادر بشم و کشف کنم مامان ها از کجا و چطور انقدر دقیق میفهمن یه اتفاقی افتاده؟


+ اولین تکیه گاهمون خداست و دومین تکیه گاهمونم خداست که برامون یه "خانواده" آفریده که تکیه گاهمون باشن! _با همه ی کم و کاستی ها و اختلاف نظر ها_

سومین و چهارمین تکیه گاهمون هم خداست هر کدوم به دلیلی.. همین سر نخ رو بگیرید برید تا بی نهایتمین تکیه گاه .. :)


* نمیدونم چرا یدفه موقع تیتر زدن یاد این شعر افتادم! جا داره از همین تریبون بگیم "بأبی أنت و امّی و نفسی و مالی و همه چی! "

۱ نظر

در زلف پر کمندش

خیلی دلم میخواست درباره ش چیزی بنویسم اما احتمالا چیزی غیر از خودش نمیتونه احساسش رو توصیف کنه..

فقط اون قسمتی که دیگه مداح نا نداره.. از پا میفته.. عینکش رو در میاره.. فقط نفس کم اوردن لحظاتِ آخر..


ای کشتیِ امتِ محمد (ص)


۰ نظر

وی در ادامه افزود

یا مثلا حاج آقا زائری میگفت : شما فکر میکنید اگه نافله نخونید به کاراتون نمیرسید ولی دقیقا بخاطرِ همین به کاراتون نمیرسید که نافله نمیخونید !


پ.ن: یعنی اینکه بیاین همه چیو با انگشتای خودمون حساب نکنیم! انگشتای خدا دقیق ترن :)

"وقت" آفریده ی خداست! تو مشت خداست! دیدید یه روزایی کاملا به همه کاری میرسید و بازم وقت اضافه میارید ولی مثلا فرداش هنوز هیییییچ کاری نکردید شب میشه؟ این یعنی اینکه عوامل دیگه ای هم در چگونه گذشتنِ زمان و پیش رفتنِ امور موثرن!

کاش یاد بگیریم قواعدش رو!


+ من از نافله ها چیز زیادی نمیدونم.. فقط ازین تعقیبات نمازها یه نماز غفیله هست که خیلی عاشقشم همیشه یه اطمینان و آرامش خاصی به قلبم داده و خیلی هم کارامو راه انداخته! خیلی خیلی زیاد! خیلی خیلی!

ولی خیلی وقته ازش دورم.. این حرف حاج آقا رو خوندم یادش افتادم و دلم براش تنگ شد. باید براش بنویسم :)

۱ نظر

دو دو تا پنج تای خدا

شاید عجیب باشه ولی من واقعا به این نتیجه رسیدم وقتی یه کاری رو تو تایم نماز انجام میدم ، یعنی به خاطر اون کار از وقت مخصوص نماز استفاده میکنم کاملا یه کار بی نتیجه یا کم ثمر یا ابتری میشه!
مثلا همه درسایی که موقع نماز جماعت مدرسه مون خوندم تا برا امتحان زنگ بعد آماده بشم اصلا تو امتحان برام نتیجه بخش نبوده، یا کتابی که موقع نماز خوندم برام علم نافع نشده، از همه مهم تر و بدتر توی خرید ها! 
وقتی تو فروشگاه بودم و اذان شده و من به گشت و گذارم ادامه دادم که چیزی که میخوام رو پیدا کنم و خریدم اون جنس یا خیلی زود خراب شده، یا گم شده، یا براش یه اتفاقی افتاده که خیلی زود دیگه نتونستم ازش استفاده کنم..

بعد دیگه انقدر این قضیه برای من و مادر پررنگ شده که امروز وقتی بیرون بودیم و گفتم بریم فلان وسیله رو بخریم گفتن: دو دقیقه دیگه اذانه! بازم میری یچیزی میخری چهار روز دیگه خراب میشه..

قانون های عجیب و ناشناخته ای داره دنیا!
۰ نظر

از آرزوهایم

یه کتاب بنویسم که فاطمه متاله تصویرگرش باشه!

۰ نظر

گنجشک لالا

"حمله خواب" یه اختلال جالبیه که مثلا آدمه داره وسط خیابون راه میره یا غذا میخوره بعد به طرز کاملا غیر اختیاری در همون حال عمیقا خوابش میبره تااا بیدار بشه..
بعد تو کتابای دفاع مقدسی خوندم که بعضی فرمانده ها انقدر نمیخوابیدن و فعالیت میکردن که یدفه وسط حرف زدن با بیسیم یا حتی راه رفتن تو گردان خوابشون میبرده :) نمیدونم این همون حمله خوابه یا یه اتفاق دیگه اما خیلی جالبن هر دو یا هر یک!
و من سه روزه دارم دعا میکنم یه همچین حمله ای بهم دست بده که هفت هشت ساعت یک بند بتونم بخوابم و هیچ صدایی هم نتونه بیدارم کنه.. لکن انگار وصلم کرده باشن به یه پاوربانکِ بی انتها شارژ تموم نمیکنم :| فقط کاش سیستم ضد خمیازه م روم نصب میکردن خیلی ضایه ست اینطوری :)

پ.ن: شبیه خانوم شین شدم وقتی داشت کتاب رنج مقدسش رو مینوشت.. روزی دو سه ساعت بیشتر خواب نداشت.. بعد شده بود پوست روی استخون.. زیر چشماش هم به عمق ۷۴۲۸ متر گود افتاده بود ولی یه جور دیگه دوست داشتنی شده بود! نمیخوام بگم نورانی شده بود مثلا! ولی قشنگ معلوم بود برای کار خدا بیداری کشیده.. خدایا بیداری و خواب ما رو در راه خودِ خودِ خودت قرار بده.. با تشکر.
۰ نظر

از تصور آینده ی نیامده ناراحتم

وقتی یکی از رفتارهای یه آدمی براتون قابل درک و قابل قبول نیست  ولی کلی برای خود اون فرد احترام قائلید و اندک محبتی.. ولی عقلتون مدام آژیر میکشه که: "بابا! تو نمیتونی با این رفتارش کنار بیای! هم اعصاب خودت رو بخاطرش خورد میکنی هم اعصاب اوشون رو.. بیخیالش شو.. وایسا از همین دور نگاهش کن! "کاش میشد قبل از اینکه بخواد احساسی درون شما و یا ایشون شکل بگیره این قضیه خاتمه پیدا میکرد تا اینکه بعد یه مدت طولانی آشناشدن و حرف زدن و به طبع وابسته شدن بخواید بشون بگید نه و دوتاتون زیر بار این "نه" قدرِ چهار سال دولتِ روحانی له و پیر بشید. 


پ.ن ۱ :

احتمالا در حال مرتکب شدن عمیق ترین اشتباه عمرم باشم!

پ.ن ۲ :

یکی از دلایلی که میخواستم از جهادی برنگردم و همون جا بمیرم همین بود، هیچ دلیل مقدس و الهی هم نداشتم! لکن حیف که نشد :)

پ.ن ۳ :

+ باید چکار کرد؟

_با وحشتناک ترین سرعت ممکن دور شد...

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان