میدونین؟ سعدی یه مصرع داره که درد طیف وسیعی از عشاق رو در هر زمان و مکانی شرح میده، خیلی مختصر و خوب و مفید میفرماید که:
" نه بی او میتوان بودن، نه با او میتوان گفتن! "
همین دیگه.. همینقدر سخت و دردناک و فراگیر و قشنگ و جذاب :)
میدونین؟ سعدی یه مصرع داره که درد طیف وسیعی از عشاق رو در هر زمان و مکانی شرح میده، خیلی مختصر و خوب و مفید میفرماید که:
" نه بی او میتوان بودن، نه با او میتوان گفتن! "
همین دیگه.. همینقدر سخت و دردناک و فراگیر و قشنگ و جذاب :)
مامان با هیجان صدایم میزند: بیا بیا بیا!
با نگرانی دوان دوان میروم بیرون، میبینم دوتایی خیره شده اند به تلوزیون، مامان میگوید: ما اینجا عقد کردیم، رو به روی همین کتابخانه.. ببین! همین حاج آقا.. عکس هم داریم رو به روی این کتابخانه ! ببین این آقاهه..
نفس راحتی میکشم و برای اینکه نزنم در ذوقشان نمیگویم که : ترسیدم! فکر کردم چی شده!
شروع کرده اند به مرور خاطرات.. حال و روزشان برایم عجیب است، اصلا نمیتوانم درک کنم چطور یک محبت میتواند انقدر عمق و دوام داشته باشد که بعد از بیست و چند سال هنوز هم با دیدن جایی که عقد کرده اند عروس خانم هول بشود.
هر چند به نظرم مامان و بابا آنقدر ها هم زوج ایده آل و موفقی نیستند اما همینش هم عجیب است، کلا عجیب است! از آن عجیب تر این پیرمرد ها و پیرزن هایی هستند که هنوز به هم عاشقانه نگاه میکنند، از آن عجیب تر تر مثلا مامانجون است که هر وقت زندگی سخت میشود یک دفعه آه میکشد و اسم باباجون خدابیامرز را صدا میکند. ( تا یک سال بعد از رفتن باباجون ، مامانجون تقریبا هر وقت تایم مناسبی پیدا میکرد میزد زیر گریه.. )
دارم به این فکر میکنم که عاقبت به خیر شدن یک مفهوم خیلی کلی است، آدم میتواند با یک همسر وحشی بداخلاق معتاد و دست بزن دار بی محبت هم عاقبت به خیر شود، چون با تحمل ظلم های همسرش آنقدر رشد کرده که عاقبتش به خیر شده است. چون برای مومن هیچ بن بستی وجود ندارد که بتواند مانع رشدش شود.
اما خدایا! لطفا عاقبت مرا طوری به خیر کن که دختر جوانم را در حال سکته کردن بکشانم پای تلوزیون و با لبخند بگویم: وای ببین :)))) ما هزار و هشتصد و چهل و نه سال پیش اینجا عقد کردیم ! :||||
پ.ن: دوم بهمن ماه پارسال، خوابی دیدم.. و آنقدر همه چیزش برایم غیر قابل باور و ناگهانی بود که وقتی نوشتمش کنارش هشتگ زدم #رویای_ناصادق! ولی صادق و ناصادق بودنش را خدا تعیین میکند ، نه ما..! ولی کلا " هذا شیء عجیب!"
ببخشید انقدر ازدواجی شد وبلاگ :| تقصیر من نیست که عاقد مامان بابارو امشب نشون داد خب :/ ولی خیلی بامزه بودن ! :)
اشک نریز، اشک نریز، اشک نریز
بیا خاموش کن آن اینترنت لعنتی را!
من "خانوم" را زیاد شنیده ام، مثلا از زبان استادها یا هم کلاسی هایم، خانوم را میچسباندند پشت فامیلی ام و خطابم میکردند، خودم هم این کلمه را برای خودم زیاد نوشته ام، مثلا اینطرف و آنطرف در فضای مجازی با اسمِ خانومِ میم کامنت گذاشته ام، خانومِ میم را زیاد دوست دارم، احساس قرابت عجیبی بین ماست، بعدها احتمالا در روزگاری تبدیل میشوم به یک عروس "خانوم" که عاقد از او میپرسد : آیا وکیلم؟ ، بعد ها شاید اویی که دقیقا نمیدانیم کیست شبیه سوپرمن بیاید جلویم بایستد و بگوید: خانوم! بازم شام رو از جزغاله شدن نجات دادم! و من همانطور که کتاب در دستم را میبندم و به طرف آشپزخانه میدوم دلم برایش بسوزد که چنین " خانوم" سر به هوا یا سر به کتابی دارد.
میخواهم بگویم من زیاد در معرضِ این کلمه بوده ام، بعدها هم خواهم بود. اما این اولین بار است که وقتی این کلمه را میشنوم احساس میکنم شوق و خوشبختی شبیه ذرات کوچک پرشیطنتی در خونم جریان میگیرند.
خودشان نمیدانند، طبیعی است که ندانند، مگر خودم وقتی هم سن و سالشان بودم میدانستم اصلا؟ مگر میدانستم یک کلمه میتواند اینقدر روح و عشق و آبرو داشته باشد؟! دیروز برایشان از کلمات کمی گفته ام، بازهم برایشان از کلمات خواهم گفت؛
اما بعید میدانم تا آخرین روزی که قرار است معلمشان باشم برایشان بگویم چقدر هر لحظه مشتاق شنیدن این کلمه از زبانشان بودم؛ که روز اول وقتی با این لفظ صدایم نمیکردند چقدر ناراحت بودم .. که چکیده ی تمام لذت معلم بودن را انگار خدا جمع کرده است توی همین یک کلمه، مثلا شبیه کل قرآن که میگویند جمع شده در نقطه ی بسم اللهِ سوره ی حمد.
این همه آسمان ریسمان بافتم که بگویم به شاگردهایم بگویید با این اسم دعایم کنند، بگویند " خدایا! خانوم را ببخش! برای ما خانومِ خوبی بود" بگویید بگویند " خدایا از خانوم بگذرد، به خانوم آسان تر بگیر" . اگر خیلی مهربان بودند که من توقعش را ندارم بگویید در نماز شب اول دفن هم به جای "فلان ابن فلان" مرا توی ذهنشان بیاورند و بگویند " خانوم" ..
کلمات روح دارند، عزت و آبرو دارند، خدا روحشان را میبیند، خدا "خانوم" را که از زبانشان بشنود دلش به رحم می آید، راحت تر میگذرد.. "خانوم" نزدِ خدا وجیه من خواهد بود.. به گوش بچه ها برسانید که برای "خانوم" با همین کلمه که در تلفظش ماهرند دعا کنند. به بچه ها بگوئید " خانوم" منتظر است.
پ.ن: راستی خانم خیلی توفیر دارد با خانوم... خانوم صمیمی تر و خاکی تر است! یک چیزی شبیه فرق "hello" و " hi" :))
+ فاتحه ای بخوانیم برای رفتگانمان و برای دلمردگی های خودمان..
نه از کسی خداحافظی کرده ام نه التماس دعا گفته ام، نمیدانم چه لجبازی ای است که وقت رفتن آدم ها به جاهای خوب دلم را میگیرد، با خودم لج میکنم شاید.
یک چیزی در دلم قلقل میکند که نمیدانم چیست، یک حس عجیب، دلم با یک التماس دعا گفتن ساده آرام نمیشود، یعنی از بچگی همینطور بودم، از آن روزی که مامان و بابا، داداش کوچیکه را برداشتند و رفتند مکه و من ماندم همینطور بودم، هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم، حرف هایم را گفتم خاله برایم بنویسد و بعد گذاشتم توی کیفشان، لای لباس ها! بعد از آن هم رسمم همین بود، برای خانواده، همکلاسی ها،رفقا!
نامه مینوشتم و میگذاشتم در کیفشان. باید زیاد مینوشتم تا شعله ای که زیر کتری دلم گذاشته اند آرام بشود ، تا حس کنم ذره ای از دلتنگی و حسرت و غبطه و بغض و اشتیاق و محتاج دعا بودنم را فهمیده اند، مگر نه آن دو کلمه ی بر سر همه ی زبان ها دل مرا آرام نمیکرد . التماس و دعا!
نزدیک اربعین میزند به سرم، تصمیم های عجیب و غریب میگیرم ، مثلا فکر میکنم تا بعد از اربعین گوشی ام را خاموش کنم، غایب های کلاس ها را نبینم، از مطیعی متفر باشم و هر جا صدایش را شنیدم فرار کنم، اصلا به خواب انجمادی فرو بروم و تا بعد از اربعین بیدار نشوم.
چه میگویم؟ حجم رفتن ها و خداحافظی ها و سکوت و سکوت و سکوتم، عجیب و عجیب ترم میکند. لج کرده ام با خودم.. خدا به داد دلم برسد تا برگشتن آدم ها.
آی آدم ها که در ساحل اربعین نشسته، شاد و خندانید، دلتان می آید برای ما که در دریای جاماندگی دست و پا میزنیم دعا نکنید؟
پ.ن: چقدر صفر سخت و سنگین میگذرد، چقدر نمیگذرد، کاش چند روز رجب میشد!
وای :)))) تا به حال انقدر خودم رو این مدلی مستاصل ندیده بودم :))))
نشستم روبه روی قفسه کتابهای نوجوان کتابخونه م! میخوام یه کتاب انتخاب کنم و فردا هدیه ببرم برای کتابخونه هفتمی ها.. هی نگاه میکنم به کتابام میبینم دلم نمیاد ازشون بگذرم! میگم اینو که خیلی دوس دارم.. اون یکیم که هدیه ست، این یکیم که یادته چقدر سخت خریدی؟ اینم که کلی پولشو دادم.. اونم که یادش بخیر نمایشگاه فلان سال با فلانی خریدیم خیلی خوش گذشت..اینم که نصفه خوندم.. اون قطعا لازمم میشه بعدا.. اون یکیم که الان بخوام بخرم خیلی گرون شده!!! بعد به حال خودم تاسف میخورم :| :| :|
فردا یه قسمتی از درس هشتمیا ربط پیدا خواهد کرد به آیه " لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" و من به این فکر میکنم که چطور میتونم از این آیه براشون بگم در حالی که خودم نمیتونم از یه کتاب از محبوب ترین طبقه کتابخونه م بگذرم؟ :|
از طبقه های دیگه خیلی راحت تر میتونم بگذرم، این طبقه دقیقا انگار یه تیکه از قلبمه،میدونم شاید براتون غیرقابل درک و عجیب باشه، ولی من انقدر خاطرات قشنگی با هر کدوم از این کتابا دارم که الان جدی جدی حس استیصال گرفتم که چطور میتونم بگذرم ازشون؟ از کدومشون میتونم بگذرم؟! یعنی دارم با تمامِ وجود حس میکنم این عبارت رو .. "مما تحبون" ..
از آنچه دوست دارید.. از آنچه بسیار دوست دارید!
پ.ن: من اگه شهید نشدم بدونید تقصیر کتابامه :( چون آیه میگه " لن تنالوا البر" و شهادت هم یجور "بِرّ" یا نیکی محسوب میشه ...
پ.ن۲: ذکر امشب: کتابارو که نمیتونی با خودت به گور ببری خانوم میم! بذار چارنفر بخوننش خب :(
یک.
پاوربانک را گذاشتم در کوله و اشک ریختم، در خانه را بستم و اشک ریختم، رسیدم سر خیابان و اشک ریختم، اشک هایم را پاک کردم که راننده تاکسی نبیند، رسیدم. پشت چراغ قرمز به یک دیگر رسیدیم! پاور و تسبیح فیروزه ای رنگ را سپردم به دستش، چراغ سبز شد، ماشین ها دستشان را چسباندند روی بوق. گفتم خداحافظ، رفت، اشک ریختم.
دو.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد..
نه ما را خواستید، نه لابد میلتان به ما بود، در بی لیاقتی ام شکی نداشتم، حالا شدم یقین! :)
داشتم فکر میکردم از یک پاوربانک هم برایتان به دردنخور تر هستم لابد
که او را دوبار طلبیده اید پیش خودتان، من را نه!
سه.
شهر کم کم دارد خالی میشود، کلاس ها، مدرسه ها، مجازآباد حتی..
من مانده ام، من میمانم، میتوانم بنشینم چشم در انتظار و حسرت بخورم، از حسرت بمیرم، در چشم انتظاری بال بال بزنم، وزن کم کنم اصلا، بروم افسرده شوم و بگویم دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست.
دلم نمیخواهد اما؛
از اولش هم از آدم های فقط چشم بر در خوشم نمی آمد
از آن کتاب هایی که قصه ی همسران شهیدایش در چشم انتظاری و دلتنگی خلاصه میشد دلِ خوشی نداشتم. از فیلم ویلایی ها هم که نهایت زندگی همسران شهدا را چشم انتظاری میداد. زندگی شان "زینب" بودن کم داشت، رسالتشان آنطور که باید پیش نمیرفت انگار،
اربعین یعنی ادامه.. یعنی رفتن.. یعنی فقط در انتظار ننشستن، یعنی چیزی فراتر از یک سوگوار ساده بودن. اینکه برای پیاده روی طلبیده شده باشیم یک نوع رسالت بر دوشمان میگذارد، اینکه طلبیده نشده باشیم یک رسالت دیگر. مهم این است که همه ما در ظرفیت عظیم اربعین سهمی داریم، برویم دنبال اینکه امسال چه کاری بر دوش ماست.
کاش وظیفه ی امسالم را پیدا کنم،
منِ از پاوربانک کمتر :)
چهار.
اینجا، اعتکاف، شب رحلت حضرت زینب (س) ( ناخودآگاه نوشتم شهادت. شهادت که به تیر و شمشیر خوردن نیست، چه کسی میتواند بگوید زینب (س) از شهیدان کربلا نیست؟) ..
صدایِ اعتکاف برای من از قشنگ ترین ملودی های دنیاست، نجوای هزاران آدم از گوشه گوشه ی مسجد، صدای ذکر ها و آیه ها، گریه ها و خنده ها، صدای حاج محمود اینجا افتاده روی صدای اعتکاف. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب!
پ.ن: ولی اون قسمتی که میگه " چرا منو نمیبری؟" خیلی سوال خوبیه.. :(
من هیچ وقت دوست ندارم وقتی با اکیپ دوستام میرم بیرون از جمعشون جدا بشم! یعنی همیشه آخرین نفرم که میرم خونه! و اکثرا جزو اولین نفراتی هستم که میام!
امروز برای اولین بار در عمرم زودتر از همه بلند شدم و رفتم؛ از بس که درباره جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز حرف زدن! :|
و فکر کردم جدی جدی چقدر دنیای بعد از تاهل فرق داره، حرفاش، دغدغه هاش، خوش گذشتن هاش و کلا سبک زندگیش ! چقدر بعضی قسمتاش مسخره و بد و سطحی و بیخود و سخته واقعا! مثل همین جهاز :/ :( :|
خدایا! عمر و جوونی ما رو انقدر تباه نخواه..
من تازه متوجه شدم یه سری از معلم ها تحصن راه انداختن ! ولی هنوز نفهمیدم سرِ چی؟ و اونایی که افتادن زندان دلیلش چی بوده؟
من نهایتِ حرکت اعتراضیم تو مدرسه تا الان این بوده که روز جلسه شورای دبیران با شلوار لی برم مدرسه که بگم " معلم میتواند در مدرسه شلوار لی بپوشد!" و خب واقعا میخوام سر یه فرصت برم بپرسم دلیل ممنوعیت شلوار لی چیه؟ مگه لی چشه؟ بنظرم هم خیلی قشنگه، هم جنس بامزه ای داره، هم خوب تره دیگه.. من وقتی غیر لی میپوشم حس میکنم با خودم غریبه م!
ولی باور کنید گیراشون خیلی الکیه! شما جلوی شخص اول مملکت هم برید با شلوار لی تدریس کنید نه تنها بهتون چیزی نمیگه ، بلکه تشویقتون هم میکنه.. ر.ک کتاب داستان سیستان اون بخشی که اون پسر عکاسه با تی شرت و فکر کنم شلوار لی میره جلوی آقا!
داشتم میگفتم : تحصن :) ما دبیرستان بودیم سرِ گرم بودن کلاس و خرابی کولر تحصن کردیم، نشستیم تو سالن، معلممون اومد گفت بریم کلاس! گفتیم نمیایم! رفت پایین به ناظممون گفت! ناظممون خیلی عصبانی از تو راه پله ها شروع کرد سرمون داد زدن، نود درصد بچه ها با همون اولین داد فرار کردن تو کلاس و بقیه هم به دنبالشون .. :) ولی تحصن و کلا فاز اعتراض و مخالفت و انتقاد یه حس خیلی خوبی داره که در موافقت نیست :| چون معترضان در اکثر موارد جزو اقلیت هستن، پس بیشتر و بهتر تو چشم خواهند بود و مورد توجه قرار میگیرن! و یه عده زیادی دقیقا به خاطر همینه که هر جایی جزو مخالفان .. اصلا هم نمیدونن با چی مخالفن! ولی مخالفن! کلا مخالفن..
حالا اگه تحصنش خوب بود بگید ما هم تحصن کنیم :)