در پناه بانو

اونقدر دلتنگ و دل پر و دل مشغول بودم که بی خیال خستگیم بشم، و تصمیم بگیرم بعد از مدرسه برم حرم.

توی راه چنتا مغازه ی خوشمزه بود که تصمیم گرفته بودم غذاهاشون رو امتحان کنم. هیچی دیگه، اولین انتخابم مغازه ی لبنانی بود. دلیل انتخابم هم این بود که از بیرون مغازه هیچ خوراکی ای معلوم نبود! و من روی این قضیه خیلی حساسیت به خرج میدم. یعنی برام مهمه چیزی که میخوام بخورم، حالا چه بستنی چه میوه چه چیپس چه غذا، چیزی نباشه که مردم زیاد دیده باشنش و دلشون خواسته باشه! معمولا از خوردن چیزهایی که در معرض دید عموم بوده دوری میکنم. چون بنظرم همین که دلشون خواسته روی اون غذا اثر گذاشته..

خلاصه که رفتم گفتم : سلام! من اصلا نمیدونم غذاهاتون چه مدلیه و توش چیه! خودتون یچیزی بدین که جمع و جور باشه، خوشمزه م باشه بتونم ببرم ! آقاهه یکم برام از محتویات و نوع و مدلش گفت و من یه شاورما گرفتم و خواستم برم طرف حرم.. چون از تنهایی غذای خوشمزه خوردن بدم میاد، از خدا خواستم برام یه همسفره پیدا کنه! حتی تو گروه دوستام نوشتم که کسی هست حرم باشه یا بخواد بیاد حرم؟ جواب منفی بود..

تو ایستگاه اتوبوس متوجه شدم یه عطر خیلی خوشمزه ای داره از غذام متصاعد میشه! دیدم تا رسیدن غذا به حرم هزار نفر بوش رو میفهمن و اونجا هم هزار نفر میبینن و دلشون میخواد! و عملا هیچ فرقی با غذاهای ویترینی نداره..

هیچی :) راه افتادم به سمت یه پارک اونطرفا، رفتم یه گوشه ی خلوت، ناراحت بودم که باید تنهایی بخورم غذامو..

درباره غذا! اینو بگم که به نظرم خیلی چیز سالم و خوشمزه ای بود ! خیلی! نونش رو که خودشون طبخ کرده بودن، محتویاتشم گوشت و مرغ و قارچ و سبزی بود و سیب زمینی! برا من که سلامت غذا مهمه و حتی اگه رعایت نکنم بازم دغدغه ش رو دارم که سالم باشه خوراکم به نظرم خیلی کشف خوب و بزرگی بود این غذای لبنانی.

بعد واقعا هم پر برکت و سیر کننده بود! با اینکه سنگین نبود! اما من هنوزم سیر سیرم :)

یه دو لقمه خوردم یدفه خدا یه مهمون برام فرستاد :) یعنی اولش یکم خوف کردم.. بعد فهمیدم اومده که تنها نباشم دیگه.. البته بیشتر غذا رو خودم خوردم ، ایشون لطف کردن اومدن وقت گذاشتن که من ناراحت نباشم از بی هم سفرگی! خداروشکر..

 عکس جناب مهمان


بعدم اینکه رفتم حرم .. آسمون و هوا به طرز عجیبی دل انگیز بود، حرفامو زدم، زندگی م رو برای هزارمین بار سپردم و برگشتم. خدا را شکر اگر امروز غم هست/ حرم هست و حرم هست و حرم هست :) واقعا خداروشکر به خاطر این آرامش و به خاطر این امن ترین پناهگاه! 


۰ نظر

در قلب کوچک هدهد :)

هدهد! امشب جدی جدی دارم به این فکر میکنم که آن روزی که نشستی رو به رویم و زل زدی در چشم هایم و گفتی: " مامان من عاشق شدم " دقیقا باید چکار کنم؟ 

اخم کنم یا بخندم؟ سکوت کنم یا درباره اش حرف بزنم! هدهد سخت است، خیلی!

فعلا فقط همین را میدانم که باید بغلت کنم، من و بابا باید خیلی بغلت کنیم که فکر نکنی بی پناهی! بدانی آغوش ما همیشه به رویت باز است. بعد باید چکار کنم هدا؟ 

هدی.. کاش بلوغ عاطفی را قبل از عاشق شدن جدی ات درک کنی و به آن برسی! کاش مثلا اول عاشق معلم هایت بشوی، بعد عاشق بازیگر ها، بعد عاشق دوست هایت. و من از لا به لای همین محبت های گذار و طبیعی عمرت، راز و رمز دوست داشتن را در گوشت بخوانم. کاش یکدفعه و بدون آمادگی جدی جدی عاشق نشوی! یکدفعه عاشق شدن مثل یک دفعه در آب افتادن است، بدون شنا بلد بودن. درست است آدم آنقدر دست و پا میزند تا شنا یاد بگیرد اما احتمال خطرش هم زیاد است. 

هدا.. بعدش یعنی چکار میکنی؟ یعنی عکسش را در موبایلت به من نشان میدهی؟ یعنی کجا او را دیده ای؟ توی دانشگاه؟ توی یک جلسه؟ توی یک کلاس؟ راستی من و تو آن روز چند ساله ایم دختر؟ هدا یعنی طرف چه جور آدمی است؟ یعنی من و بابا دوستش خواهیم داشت؟ به نظرم نمیرسد تو عاشق آدم بد و بیخودی بشوی.. 

ولی هدا.. من آن روز با تو چطور برخورد خواهم کرد؟ اصلا آنروز فرا میرسد؟ یعنی تو مرا انقدر امین و محرم و صمیمی میدانی که برایم از محبتت بگویی؟ یعنی انقدر مادر خوشبختی خواهم بود؟ بنظر میرسد اگر چنین روزی فرا برسد، از بقیه اش نباید زیاد ترسید. چون این یعنی ما خانواده ی سالم و موفقی داشتیم که دختر با خیال راحت از احساسات درونش برای مادر میگوید . کم می افتد از این اتفاق ها.. کم .. 

هدا :) برایت ذوق دارم.. عاشقی خیلی حس عجیب و قشنگی است. حالا که خودت حواست هست و ما هم مراقبت هستیم و خدا هم خیلی حواسش به ما هست، علی الحساب آغازِ این احساس شیرین ترسناک بامزه که قلبت را قلقلک میدهد مبارکت باشد دختر! ما که هستیم که پاک ترین و قشنگ ترین احساس نورسیده ی یک انسان را در نطفه خفه کنیم؟ ما فقط مراقب و مشاورت هستیم و باور داریم خدا خیر تو را رقم خواهد زد.

مراقب خودت باش دختر

و به کم قانع نباش :)



پ.ن: اینها را برای خودم مینویسم که یادم باشد آنروز باید با تو مهربان تر از هر روز بود.

۰ نظر

که افتاد :)

دخترکم! یادم بینداز یک بار خیلی مفصل برایت بگویم که "زن بودن" بهترین اتفاقی بود که میتوانست برای تو بیفتد.

۰ نظر

تذکره ی مادران خردمند

مامان خوب مامانیه که علاوه بر توجه به غذایی که بچه ش میخوره و لباسی که میپوشه ، حواسش به حال و احوال و خوراک روح بچه ش هم باشه!


دیشب که حالم بد بود مامان فهمید. با هم حرف زدیم، من بی حوصله و ناامید جواب میدادم، شروع کرد کتابی که را که روی تختم بود خواند! از من هم جلوتر زد! امروز پیام داد نکند حالت به خاطر این کتاب بود... ؟

ولی چقدر از کار هوشمندانه ش خوشم اومد! دید حالم بده.. کتاب رو خوند :))) اگر چه حالم ربطی به کتاب نداشت!


پ.ن: حواسم به کتاب هایی که فندق ها میخوانند و اثرش روی حال و احوالشان باشد.


+ کتاب " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" نوشته ی اوریانا فلاچی.

۱ نظر

قربه الی الله

یکی از فانتزی هام اینه که واسه بچه هام لئون حرفه ای پخش کنم تو مدرسه! متاسفانه میترسم اثرات بدش بیشتر باشه تا اثرات خوبش! ولی دلم برا لئون تنگ شده.. تنها فیلمی که برا سومین بار هنوز مشتاقم ببینمش..


پ.ن: حالا تو مدرسه نمیشه! تو بسیج که میشه اکرانش کنم :؟ به بهانه ی نقد و بررسی! به قصد کیف کردن!
۰ نظر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

" عزیزان من! برادران من! فرزندان من! جوانان! طلاب دختر و پسر! اگر میخواهید مثل بوته‌ی گلی عطر شما فضا را معطر کند، اگر میخواهید معنویت مثل چشمه‌ای از شما سرازیر شود و بدون اجبار، بدون اکراه، تشنگان بنوشند و به سوی آن بشتابند، راهش این است: «فلیبدأ بتعلیم نفسه».

«من نصب نفسه للنّاس اماما فلیبدأ بتعلیم نفسه قبل تعلیم غیره»

برای من بنویسید تا جلوی چشم من باشد؛ فراموش نکنیم وظیفه‌ی تعلیم خودمان را. ایشان با یک خط بسیار زیبائی نوشتند، من هم تابلو کردم و توی اتاق جلوی چشم من است. «من نصب نفسه للنّاس اماما فلیبدأ بتعلیم نفسه قبل تعلیم غیره»؛ اگر این تعلیم انجام گرفت، تعلیم غیر، آسان خواهد شد؛ مشکل کار ما این است. "


آقای ره بر  اینهارو برای طلاب و روحانیون و... کرمانشاه فرمودن، ولی به نظرم مشاورها، معلما و فعالای تربیتی هم به گونه ای امام مردم هستن و چه خوبه این سخنرانی! :) + ممنون از دوستم که به اشتراک گذاشت این تیکه رو ! کاش که عامل باشیم.



پ.ن: اصل حدیث و ترجمه +

۰ نظر

آیه های پنهان

این همیشه ی خدا برایم یک نشانه بود و او از همان اول این نشانه را داشت، عجیب بود و جالب که گذر زمان هم نتوانست نظرم را عوض کند .


پ.ن: بعدا مینویسم چه نشانه ای. 
۱ نظر

از چشمِ من

داشتم فکر میکردم اینکه رفتار یا منش یه آدمی برایِ ما "سخت‌گیرانه" یا "سهل گیرانه" تلقی میشه، نشون دهنده ی اینه که ما داریم از منظر خودمون به قضیه نگاه میکنیم، نه از منظرِ اون.. 

مگر نه در چهارچوب فکری خودش کسی فکر نمیکنه : " ای بابا! من چقدر الکی سخت گیرم!" بلکه فکر میکنه: "مردم چطور میتونن انقدر راحت گیر باشن؟ " خودش از نظر خودش معمولیه و خیلی هم خوب و منطقی!

۰ نظر

ابری تکیه زده بر صندلی

دلم تاریکی سینما رو میخواد و فیلمی که بشه دید و باهاش زار زد ، مث ابر بهار، اینطور که چاووشی بگه: دیگر این ابر بهاری جانِ باریدن ندارد!

بعد خیلی شیک و مجلسی از سالن سینما اومد بیرون، به روی عالم و آدم لبخند زد و دنیا رو قشنگ کرد، انگار که هیچ غمی نبوده و نیست، هیچی :)


ولی رو پرده ی سینماهامون هیچ فیلمی واجد این شرایط نیست الان :( یک مشت طنز سخیف! که البته با دیدنشون میشه به حال و روز هنر کشور گریه کرد.

۰ نظر

پشت صحنه های معلمی

این درسمون درباره ی نوشتن بر اساس دیده ها بوده و هست.. تمرینی که جلسه ی پیش بهشون دادم این بود که برن سراغ آلبوم بچگی شون! یه عکس از نوزادی تا پنج سالگی انتخاب کنن، و بدون اینکه از کسی بپرسن، خودشون بر اساس چیزی که تو عکس میبینن ماجرای اون روز رو بنویسن و همراه با اون عکس بیارن کلاس.


الان دارم فکر میکنم خدایا :( 

شاگردم که آلبوم عکس نداره چکار کنه؟ چه خاطره ای بنویسه؟ چه حرفی بزنه؟

کاش زودتر میدونستم و این تمرین رو سر کلاسشون نمیدادم!


احتمال زیاد این هفته برام بهانه بیاره و من از بهانه ش بفهمم که اونه.. که خودشه.. هنوز یه حس عجیبی دارم که هم دلم میخواد بفهمم کدوم یکی از بچه هامه، هم به شدت دلم نمیخواد بفهمم.. ولی میفهمم :( متاسفانه یکم که به رفتار ها دقت کنم میفهمم، هر چند که حدس هم میزنم الان.


خدایا .. بهم کمک کن در این قضیه.. لطفا ..

کمکم کن کلاسام براش آرامش بخش باشه، نه عذاب آور! کمکم کن.. برای همشون..

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان