بعضی وقتا آدم یه فکری رو انقدر تو ذهنش دور و محال میکنه، و میفرستتش به اعماق ناهشیار، که حتی اگه جلوی روش هم باشه نمیتونه ازش درست استفاده کنه، چون تو ذهنش اون یه اتفاق یا مفهوم دور و محال و غیر ممکنه!
باید بعضی وقتا به داشتنش فکر کنم! به اتفاق افتادنِ بودنش، که اگه یه روز خدا خواست بیاد و باشه ذهنم از تعجب آژیر نکشه و فرار رو بر قرار ترجیح نده!
"دلتنگی" یکی از احساساتیه که من از کف دستم بهتر میشناسمش، انقدر که همه ی کوچه پس کوچه هاش رو قدم زدم .. و اون قسمت دعای کمیل که میگه " صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک؟" رو خیلی درک میکنم! واقعا چطور تو جهنم میخوایم دوری خدارو تحمل کنیم ما؟ :(
به عنوان یک دلتنگی شناس بگم براتون که : دل تنگی یه طرفه از دوست داشتنِ یک طرفه هم سخت تره! خیلی خیلی سخت تره!
امام رضا (ع) ! با کمال پررویی، میدونم که دوستم دارین اما .. از اینکه دلتون برام تنگ نشده دلگیرم.. از اینکه انقدر دلم میخواد ببینمتون و نمیطلبین.. کاش دلتون برام تنگ بشه! من به دلتنگی شما در این روزهای زندگیم عمیقا محتاجم! عمیقا محتاج ..
زیاد کار خوبی نیست اما بعضی از حرف های یدفه ای دلم رو زیادی جدی میگیرم و بر اساسش عمل میکنم! مثلا پارسال همه بچه ها بهم اصرار میکردن پاشو بیا طرح ولایت ، حتی مسئول فرهنگی ناحیه زنگ زد گفت ایشالا تشریف بیارید در خدمتتون باشیم! گفتم نه.. با توجه به یه سری اتفاقات پیش بینی میکردم طرح جالبی نخواهد بود و حاشیه هاش پر رنگ تر از متنشه.. و نرفتم! تو اون سه روز خیلی دلم پیش بچه ها بود! ولی وقتی برگشتن هر کدوم رو دیدم گفتن: چه خوب کاری کردی که نیومدی!
برای اردو شعر هیئت هم یه همچین حس مزخرفی داشتم که نرفتم! یعنی با توجه به شناختی که از آقایون شاعر و روحیات و مدلشون دارم احساس کردم نباید برم! احساس کردم ممکنه حاشیه هاش بیشتر از متنش باشه! ولی از صبح که فکر میکنم بچه ها الان تو قطار تهران_مشهد ن و قراره امام رضا(ع) رو ببینن بغضم میگیره! میگم کاش میرفتم بعد مثلا یه گوشه حرم قایم میشدم ، گوشیمم خاموش میکردم بعد روز آخر بر میگشتم طرف محل اردو! چه کار میکردن؟ دارم که نمیزدن.. میزدن؟
مطمئنم بهشون خوش خواهد گذشت! چون شهرستان در مرامش نیست که اردو ببره و بذاره که بد بگذره.. ولی به دلم نبود امام رضا(ع) رو اینطوری ببینم! میدونم این عبارت های "به دل افتادن" و "به دل نبودن" تو این دوره زمونه شاید کاربردی نداشته باشه.. ولی خب.. عمیقا دعا میکنم هیچ کدوم از پیش بینی های کلی و جزئی م درست از آب در نیاد و اردو خیلی سالم و معنوی و پربرکت و پر نتیجه باشه! ان شاء الله همین هم میشه..
ببخشید آقا اگه نیومدم.. شما از دلتنگی ما بیش از اینها خبر داری.. ببخش امامِ رئوف.. و خودت یه طور قشنگ بطلب ما جامونده ها رو لطفا!
پ.ن: مختلط بودن اردو فقط یک دلیل م بود.. برا یه بخشی از تصمیم گیری هم دنبال دلیل نبودم! فقط نگاه انداختم به دلم.. خیره..
نمیخواستم،من آرامش نمیخواستم، من "باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش، وین سوخته را مونس اسرار نهان باش" نمیخواستم، که اگر میخواستم با تویی دوست نمیشدم که هر لحظه به این فکر کنم که الان دقیقا میتوانی نفس بکشی یا نه؟ که هر روز صبح به این فکر کنم که الان اسپری ات توی کوله است یا باز جا گذاشته ای اش توی خانه؟ که هر شب با این فکر بخوابم که اگر شب نفست گرفت چه کسی برایت اکسیژن می آورد؟ که هر بار با تصور نفس کشیدن های زجر آورت اشک شوم.. من آرامش نمیخواستم.. من خودم با اشتیاق خودم را پرت کردم وسطِ بی قراری.. وسطِ آتش..
انصاف نیست به بهانه غصه دار شدنِ من درد هایت را توی خودت بریزی و از من رو بپوشانی ، از من که دلم حالِ هر کسی را نفهمد حالِ تو را بدون زنگ و پیغام و پسغام هم خوب میفهمد..
انصاف نیست رو بپوشانی از من..از من که هم نوای بی نوایی ات بودم.. از من که در اوج درد و دلتنگی هم سفرت شدم.. من این بی خبریِ لعنتی که فکر میکنی برایم آسودگی می آورد که نمی آورد را نمیخواهم، اگر هم می آورد نمیخواستم..
دل تنگی احساس عجیبی است، در سطوح پایین دلتنگی فردِ دلتنگ شده ابتدا سعی میکند سر خودش را با کار های روزمره گرم کند تا دلتنگی اش را یادش برود، ولی سراغ هر کاری که میرود میبیند دلتنگی اش به حدی شدید است که به آن کار غلبه دارد ، یعنی او کسی نیست که دارد کتاب میخواند و کمی دلتنگ است، بلکه او دلتنگی ست که دارد کمی هم کتاب میخواند، دل تنگی ست که دارد کمی هم ظرف میشوید، حتی دلتنگی ست که خودش را به زور خوابانده...
بعد میبیند که ای بابا! آمدیم دلتنگی مان را فراموش کنیم نگو خودمان با این دل تنگی یکی شده ایم! دل تنگی با گوشت و پوست و خواب و نفس کشیدنمان عجین شده است،کم مانده وقت شام مادر از آشپزخانه صدایمان بزند"دلتنگی! شام حاضر است" یا وقت رد شدن از خیابان راننده تاکسی بی اعصاب سرش را از پنجره بیاورد بیرون و داد بزند "هااااااای حواست کجاست دلتنگی؟" یا مثلا وقت حرف زدن در تلگرام بالای صفحه گوشی همه دوستانش نوشته شود" دلتنگی ایز تایپینگ.." خیلی ها اینطور مواقع میروند توی فاز افسردگی، ساکت میشوند، بغض میکنند ، و کنج عزلت میگزینند، ولی بعد از چند روز میبینند اینطوری نمیشود.. قرار بود هم چرخ عاشقی شان بچرخد هم چرخ زندگی شان،اینطوری که دارد هیچ کدام نمیچرد،
نامبردگان تصمیم میگیرند دوباره به آغوش اجتماع برگردند و یک طوری با دلتنگی شان بسازد اما باز هم هر آدمی که از روبریشان رد میشود و هر پیامی از هر کسی در تلگرامشان می آید به این فکر میکنند که آه.. این همه آدم هست اما هیچ کس آنی نیست که باید باشد، آدم اول و دوم و دهم و چهلم را میشود تحمل کرد اما، از آدم صد به بالا فرد دلتنگ کم کم کلافه میشود! چرا؟
شنیده اید میگویند " دیده را فایده آن است که دلبر بیند" ؟
خب انصاف نیست که به دیده انقدر کار غیر مفید محول شود
اصلا گوش را هم فایده آن است که صدای دلبر را بشنود، دست را هم فایده آن است که دست های دلبر را بگیرد..زبان را فایده آن است که دلبر را صدا بزند..
در فراق این حجم از بی فایدگی در نهایت آدم را کلافه میکند
سلام دلبرجان!
میشود بیایی و باشی؟
من از بچگی آرزو داشتم فرد مفیدی از دنیا بروم ..