برای تویی که هیچ وقت نداشتمت

تو هیچ وقت نبودی اما حسرت نبودنت همیشه بخش عظیمی از زندگی ام را گرفته بود،تو هیچ وقت نبودی که صدایت را برایم بلند کنی،هیچ وقت نبودی که برایم شاخ بشوی،هیچ وقت نبودی که مرا با کلی غرغر و منت سوار موتورت کنی و ببری مدرسه یا حرم یا سینما،تو هیچ وقت نبودی که با هم دعوایمان بشود بعد بیایی منت بکشی، نبودی که بگویی آن روسری آبی گل گلی را حق ندارم بیرون بپوشم، نبودی که بگویی "مگر من مرده باشم شما اینطوری توی خیابان ها رخ بدهی"، نبودی که اگر کسی مزاحمم شد سر تا پایش را با فحش یکی کنی، نبودی که لباس هایت را اتو کنم، نبودی که برای تولدت از آن پیراهن های چهارخانه رنگی رنگی که حتما خیلی ماهت میکردند بخرم یا برای گوشی ات از این قاب چریکی ها،نبودی که ماه رمضان بروی توی صف نان سنگک کنجدی بایستی،نبودی که برایت برایت پیامک بزنم بی زحمت تا بیرونی فلان کتاب را برایم بخر یا ببین همشهری داستان چاپ شده است یا نه؟ نبودی که توی گوشی ات سرک بکشم و ببینی و تا دو روز با من قهر کنی، نبودی که دانشگاه قبول شدنت را ببینم،نبودی که بروی خوابگاه و از دوری ات دق کنم،نبودی که شب تا صبح توی حرم امام رضا بمانیم،نبودی که برایت از این شال گردن های دراز بی قواره که بافتنش از خودم بر می آید ببافم، نبودی که عاشق شدنت را ببینم،نبودی که یک روز بفهمم داشتی یواشکی توی تراس سیگار میکشیدی و علاوه بر گرفتن قول مردانه برای لب نزدن به هر گونه دود و دوده ، کلی باج بگیرم که به مامان اینها چیزی نگویم، نبودی که مرا واسطه کنی تا شماره ی دختر محبوبت را به مامان برسانم و مجابش کنم که با او حرف بزند، نبودی که بخواهم قانعت کنم با یکی از دوستان صمیمی ام ازدواج کنی تا ما تا آخر عمر کنار هم بمانیم، نبودی که برایت بروم خواستگاری، نبودی که خواهر بزرگه ی داماد باشم،نبودی که با زن داداش همیشه تِلِپم دعوایم بشود یا حسودی ناشی از تصاحب تو را با طعنه سرش خالی کنم و سرم داد بزنی که با زن من درست صحبت کن، نبودی که برای بچه هایت عمه خانوم باشم،نبودی و من با حسرت نبودنت نوزده سااااال زندگی کردم.
در این نوزده سال هیچ وقت حسرت داشتن یک خواهر بزرگتر را نخوردم، مادرمان تمام و کمال همه ی وظایف یک خواهر بزرگ تر را بر دوش میکشید اما بابا فقط بابا بود و حتی اگر میخواست هم نمیتوانست داداش باشد، حسرت نبودنت آنقدر عمیق بود که وقتی مامان داشت میگفت اوایل زندگی مشترکشان بابا کار نداشته توی دلم آرزو میکردم کاش ما آنروز ها آنقدر فقیر بودیم که مامان و بابا تو را با یک نامه میگذاشتند دم در یک پرورشگاه و میرفتند و من یک روز از زیر زبان مامان میکشیدم که تو وجود داشته ای و تمام درس و زندگی ام را رها میکردم و دنبالت کوچه به کوچه و شهر به شهر میگشتم تا پیدایت کنم..
بگذریم از این حرف ها داداش، فقط میخواستم بگویم این روزها دلم برایت تنگ تر از تنگ است، آنقدر که دلم میخواهد بدهم در نیازمندی های روزنامه چاپ کنند "نیازمدیم به یک داداش بزرگه ی حداقل پاره وقت برای داداش بزرگه بودن!" اما.. نمیشود..
یادم باشد روز قیامت به خدا بگویم " شما یک داداش بزرگه بمن بدهکارید" و حداقل توی آن دنیا داشته باشمت، حداقل..
نمیدنم چرا از بچه گی هام هیچ وقت ِ هیچ وقت دلم یک داداش بزرگ تر نمی خواست.
حالا هم نمی خواهد :|

خوشبحالت:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان