به عنوانِ آخرین پستِ امشب! امیدوارم بعدش دوباره وسوسه نشم برای نوشتن!
فردا خونهمون هیئته .. البته باعث و بانیش ما نیستیم جناب همسایه ست.. ولی مهم اینه که هیئت قراره توی این قوطی کبریت برگزار بشه..
از ظهر یه عده مشغول شست و شوی پارکینگ و پهن کردن فرش و سیاه پوش کردنن! تا الان که چندتا آقا اومدن دارن کار میکنن با آقای همسایه.. صدای نوحه حاج محمود هم میاد! دلم میخواست پسر باشم، محرم و صفر خیلی دلم میخواد پسر باشم راستش.. چند روزه دنبال یه کاروان امنم که خانوم ها رو ببره اربعین! که نیست.. که چیز مامان و بابا پسندی نیست.. اصلا مگه اعتماد میکنن؟ دانشگاهِ گاو هم که با مُهرِ "ویژه برادران" روی اطلاعیه ها، چشم ما رو کووور کرده! :(
از اول این پائیز داره آرزوهای این چند وقتم برآورده میشه.. مثلِ اومدن بارون، معلم شدن، برگزار شدن هیئت تو خونمون، گلِ نرگس هم همین روزا میاد، فقط نمیدونم چرا.. کربلا راهم نمیدن .. شایدم میدونم چرا و نمیخوام قبول کنم. ولی دلم تنگه براتون.. شاید باورتون نشه ولی حتی دلِ سیاهِ به دردنخور و قلابی و زنگ زده و ناپاک و شلوغ و بد و خودخواهِ منم تنگه براتون .. ممنونم که دارید اجازه میدید تو خونه ای که منم هستم اسمتون بیاد.. خیلی ممنونم.. ببخشید.