تعلیق

دعا کنید اگر خیر و صلاحه هر چه زووووووود تر بریم سر خونه زندگی خودمون و مستقل بشیم! 

موندن توی این تعلیق و اوامر و نواهی و دلسوزی و نصیحت های والدینم داره برام غیر قابل تحمل و اذیت کننده میشه، و هی طبق قانون " و لا تقل لهما اف" هیچی نمیگم و می‌ریزم تو خودم و احساس میکنم دارم افسرده میشم.

دعا کنید زودتر مستقل بشیم و اگه قراره با کسی چالش و اختلاف نظر داشته باشم کسی باشه که واقعا شریک زندگیمه و باید در جریان تصمیم ها و برنامه هام باشه.. 

ولی خب گفتن یه سری چیزا به پدر و مادر نه تنها لزومی نداره، بلکه نباید گفته هم بشه.

خلاصه دعا کنید تموم شه این تعلیق زودتر به خیر و خوشی :)

 

غر نوشت: من دیگه بزرگ شدم، درس خوندم، ازدواج کردم، معلمم، فکر کنم بتونم بد و خوبِ خودم رو تشخیص بدم و اگه نیازی به مشورت باشه از اهلش کمک بگیرم!

۲ نظر

معجزه های نزدیک

بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!

امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 

خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه...

 

خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خیلی خیلی دست خداست و اگه قرار باشه اتفاق بیفته خدا دل همه رو راضی میکنه رو راست میگن :)

۱ نظر

که عمرِ من همه بگذشت در بلای فراق

از اینکه میره سر کار و علاف و بیکار و بی عار نیست خوشحالم

ولی از اینکه حتی جمعه ها هم صبح تا بعد از ظهر نیست دارم نابود میشم 

و هنوز نتونستم خودم رو به تعادل برسونم بین این احساس ها!

 

 

۰ نظر

مدعیان همیشه

وقتی حلالِ خدا رو با سخت گیری های احمقانه حرام می‌کنید بر خلق خدا،

منتظر باشید که به زودی حرام خدا رو برای خودشون حلال کنن.

لعنت خدا به این سبک دین‌داری تون !

۱ نظر

پناه می‌برم به خدا

از نیشِ زبانِ گزنده.

۰ نظر

یوسفِ مادرم

مامان امروز می‌گفت: دیشب از خدا خواستم هیچ وقت منو با آقای میم ( همسر بنده) امتحان نکنه!

گفتم: ینی چی با اون امتحانتون نکنه؟

گفت: آخه میدونی! خدا آدمو با چیزایی که خیلی دوستشون داره امتحان میکنه! دعا کردم یدفه چیزیش نشه، یدفه نره از پیشمون ، خلاصه با میم امتحان نشم!

گفتم: مامان!! :/ جونِ من یبار به خدا گفتی به وسیله ما امتحانت نکنه؟؟؟ 😐😅

گفت: نه بابا! حالا شما که هستید !

 

 

فک کنم دیگه وقتش شده باشه که من و بابام و داداشام شوهرمو بندازیم تو چاه. اینطور نیست؟

 

+ تازه قبلا هم در لفافه و آشکار بهم گفت شما اگه با هم کات کنید یا تو فوت کنی دلیل نمیشه من دومادمو نبینم یا در حالت دوم براش زن نگیرم .

این داغ رو به کی بگم ؟؟ هیهات :))))

۴ نظر

الله الله فی النساء

چیزی که در اطرافم می‌بینم نشان ازین داره که زن متاهلی که همسرش نیازهای عاطفی، مادی و جنسیش رو بر طرف نمی‌کنه بسیار بیشتر در معرض گناه و به خطر افتادن و فساد و بیماری های روانیه تا دختر مجردی که این نیاز هاش تامین نمیشه.

 

تفاوتش اینه که برای زن متاهل پنهان تره و به گوش ما نمیرسه و نمیفهمیم ولی دلیل بر این نیست که وجود نداشته باشه.

۲ نظر

هر دل که جا بماند، بی کربلا بماند، ابن السبیل دنیاست

محرم های پیش بیشتر حواسم بود، از روزها قبل از آمدنش، حواسم بود به دیدنی ها، شنیدنی ها، خواندنی ها، خوردنی ها. 

صبح که خبر رفتن مهدی شادمانی را شنیدم و رفتم متن هایش را خواندم نشستم و به حال خودم زار زدم، چقدر خدا دوستش داشت که انقدر طیب و طاهر شده بردش پیش خودش، چقدر نگاهش وسیع شده بود و چه خوب موقعی خودش را رساند به کاروان کسی که عاشقش بود.

به خودم آمدم و دیدم امسال یکدفعه چشم باز کرده ام و دیدم محرم شده، تا همین یک هفته قبلش اصلا از خودم راضی نبودم، از آنچه به گوش هایم خورده بود مخصوصا. از اینکه در برابرش سکوت کرده بودم و توجیه هایی که توی ذهنم بافته بودم برای سکوت بیشتر آزرده خاطرم.

راستش از روضه ی امشب یک کمی میترسم. میترسم بروم و بفهمم سنگ شده ام ، قلبم کبره بسته از بس هوایش را نداشتم. 

آمدم اینجا دعا کنم، چون دعای نوشتنی ام همیشه قوی تر از دعاهای گفتنی ام است.

آمدم بگویم حواسم پرت بود خدایا! ببخش! لطفا خیلی ببخش و پاکم کن. دیگر تکرار نمیشود. سعی میکنم نشود. تا شب عاشورا قلبم را جلا بده، نگذار از کاروان جا بمانم و حسرت این محرم همه عمر با من بماند‌.

 

۱ نظر

new emotions :)

چیزهایی هست که درونِ من دارند بیدار میشوند، که هیچ وقت پیش از این احساسشان نکرده بودم. مثلا آن لحظه ای که رفته بود از عابر بانک پول بگیرد و پیرزن فقیر آمده بود کنارش و مدام با دست میزد به بازویش و پول میخواست. 

نمی‌دانم چه نیرویی بود که مرا از پله ها کشاند و کشاند تا بالا، شاید کمتر از یک ثانیه، که خودم را حائل کردم بین او و پیرزن و تمام سعی ام را کردم که حس بدم را قورت بدهم و خوشرو باشم و با مهربانی بپرسم: چه کار دارید؟ به من بگویید! در دلم از پیرزن ناراحت بودم و از همه ی لباس های آستین کوتاهِ "او" دلخور!

یا نمیدانم چه احساسی ست که من را حساس میکند به نامش زیر پست ها، که تپش قلبم را میبرد بالا، که توی همه ی دنیاهای حقیقی و مجازی یک نفر درونم آماده باش ایستاده که اگر لازم شد در کمتر از یک ثانیه از پله ها بدود بالا، خودش را حائل کند و بگوید: چه کار دارید؟ به من بگویید! و منزجر باشد از هر کسی و هر چیزی که دست دراز کرده به سمت حریمش.

داشتم میگفتم ... چیزهایی هست که درونِ من بیدار شده. 

۲ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان