اگر اشتباه نکنم پیارسال بود، آمد توی زندگی ام، آمدنش کوتاه بود و عجیب. شخصیتش جداب بود، حرف هایش بیشتر شبیهِ داستان. در یک مدت خیلی خیلی کوتاه ، خیلی خیلی زیاد صمیمی شدیم. بدون رودربایستی باید بگویم فریفته شخصیت قوی و باهوش و مقدس و محکمی شده بودم که پیش چشمانم ساخته بود.
چند ماه گذشت و همه چیز رفت له سمت آشفتگی. حرف ها ضد و نقیض شد و رفتار ها عجیب و غریب. بعد از ماه مبارک هم تمام شد.
آن وقت ها هنوز درسمان به آسیب شناسی روانی و خواندن اختلالات نرسیده بود، هر چند اگر هم رسیده بود آن روز نمیتوانستم تشخیص دهم. اما وقتی همه چیز تمام شد و اختلال شخصیت مرزی را خواندم، دیدم که خط به خط رفتار هایش را میتوانم با دی اس ام ۵ تعبیر کنم. ناراحت شدم. بارها تلاش کردم ببرمش پیش روانشناس. با هر بهانه ای. نشد. رابطه مان آسیب زا شده بود. همه دروغ هایش برایم مثل روز روشن شده بود ولی به حکم رفاقت دلم نمیخواست به رویش بیاورم. اما او اصرار داشت هنوز مثلِ قبل صمیمی باشیم.التماس میکرد و دروغ های جدید میبافت و من هر چقدر تلاش میکردم نمیتوانستم صمیمیتم را روی چیزهایی که حقیقت نداشت بنا کنم و دامن بزنم به تلاش های اشتباهش برای حفظ کردن رابطه ها به شیوه اشتباه. دوستی مان که کمرنگ شد خودش رفت. بد هم رفت. به دوستی دورادور و دیدارهای اندک و توجه معمولی راضی نبود. بلاک کرد و رفت. بعد ها استادمان میگفت که حد وسط ندارند، یا رفیق شفیق ۲۴ ساعته میخواهند یا طرف اصلا نباید جلو چشمشان باشد.
چندماه بعد از گوشه و کنار خبر دروغ هایی که به دیگران درباره من گفته بود به گوشم رسید. اولش باور نمیکردم اما بعد ناراحت شدم. برای خودم نه ، برای خودش. همان ایام هم خودم در خیابان دیدمش. سرتا پایش با کسی که من میشناختم فرق داشت. سلام کردم، میخواست خودش را پنهان کند. نشد. یک حال و احوال کوتاه کردیم و گذشتم. و ناراحت تر شدم.
چند روز پیش خبرهای خیلی بدی از اوضاعش شنیدم، تا ۲۴ ساعت آشفته بودم. دعا میکردم هیچ کدام حقیقت نداشته باشد، یک دروغ مضحک و محض. اگر چه همه آنچه علمی که خوانده ام میگفت این رفتار در اختلال شخصیتی او بسیار قابل پیش بینی است. اما من دلم نمیخواست باور کنم. هر چه که باشد چند ماه دوستم بود. با دروغ ها و راست هایش دوستم بود.
دیروز روز روانشناس بود و به او فکر میکردم، به محیط های تربیتی پرچالش و آشفته ای که چنان سیستم تربیتی کودک را تحت فشار قرار میدهد که اینطور پکیده شوند. به اینکه چقدر احتمالِ اینکه آدم های دچار نقص و اختلال بخواهند درمان شوند کم است و درمانگر درست و حسابی چقدر کم پیدا میشود. حالا بیشتر از هر زمانی اهمیت پیشگیری را میفهمم، از همان مبدا. کانون پیشگیری یا ابتلاء از اکثر اختلالات: خانواده. و در گام های بعدی مدرسه.
دیروز بیشتر از گذشته روی تصمیم خودم مصمم شدم. اینکه اولویت زندگی ام باید مادری ام باشد، و همسری که اگر بلنگد ناخوداگاه مادری ام را هم میلنگاند.
و بعد.. معلم بودنم . معلم بودنم با خواندن، نوشتن، سر کلاس رفتن، سر کلاس نرفتن..
از اینکه تکلیفم با دنیا روشن تر شده است خوشحالم. دعا کنید خدا اگر مرا برای این اهداف خلق کرده است خودش راه را برایم هموار کند، و اگر انگیزه های خلقتم چیزی سوای این است نشانم بدهد.
پ.ن: :) الحمدلله ..