بی‌همگان

بچه های کلاس هفتمم شروع کردن دارن رمان مینویسن، منم دیروز بهشون گفتم یه ایده رمان تو ذهنم دارم، همزمان با شما شروع میکنم نوشتنش رو تا ببینم به کجا میرسیم :)

خب .. امیدوارم بتونم با خط به خطش بزرگ بشم، راستش اولین هدفم از نوشتنش همینه که خودم، فکر و دل و روح و جانِ خودم با این موضوع کنار بیاد.. و بعد از اون اهدافِ دیگه م که کم کم میگم!

 احتمالا روزهای عجیب و قشنگی پیشِ رو دارم . توکل بر خدا! 


 بسم الله الرحمن الرحیم ..

۰ نظر

یک سوم

از اتاق فرمان اشاره میکنن که داره میشه دهِ آبان و اتاقِ یه بنده خدایی هنوز بازارِ شامه..


دیگه به خودت بیا آهای بنده ی خدا! 

۰ نظر

تا باشه از این فرقا!

اول چراغارو خاموش کنید من یه روضه بخونم ...

آقا من چهارشنبه ها خیلی غریبم تو مدرسه! چون بچه ها تا رنگ سوم علوم دارن و ریاضی ! و من نه حرف مشترکی دارم با این دبیران بزرگوار، نه ارزش هامون مشترکه، نه شخصیت هامون بهم میخوره.. هیچی دیگه.. زنگ تقریحا میشینن هی از عقب بودن درسشون و ضعیف بودن چنتا از بچه ها میگن و هی دوتایی غصه میخورن و خودشونو پیر میکنن ! منم پوکر فیس نگاهشون میکنم! بعد یدفه میگن خانوم میم ! فلانی سر کلاس شمام ضعیفه؟ میگم نه :)) میگن بله البته ادبیات و نگارش فرق داره :/ خودتون فرق دارید :// البته از اینکه باتون فرق دارم خوشحالم خب!

ولی زنگ چهارم.. خانوم تفکر و سبک زندگی که میان.. جان در تنِ مشتاقان از شوق به رقص آید! انقدر حرف و دنیای مشترک داریم و نظراتمون مشابهه که هی حرف میزنیم هم دیگه رو تایید میکنیم :))) امروز که فهمیدم ایشونم عاشق کتاب نوجوانن حتی از روز اول فهمیدم از طرفداران نشر اطراف هستن هم بیشتر ذوق مرگ شدم :)

واقعا ارزش های مشترک چقدر مهمه.. چقدر مهمه.. چقدر مهمه! و اینکه چهارشنبه ای نیست که از سویدای دلم خدا رو به خاطر اینکه از رشته تجربی نجاتم داد و به آغوش گرم علوم انسانی پیوندم زد شکر نکنم! خدایا.. حتی اگه این تنها لطفی بود که در زندگی در حقم روا داشتی، بازم ازت خیلی ممنونم.. خیلی!

دو.

خب میتونین چراغا رو روشن کنید.. قبول باشه!

من امروز ۱۵ تا غایب داشتم :/ واقعا که :( چرا نیومدین؟ روا نیست من این همه منتظر چارشمبه باشم و شما نیاید! مخصوصا اون نامردا که دلایلِ حیاتن! :( 

یه سوال: معلما چطور تابستون زنده میمونن؟ :/ من واقعا از چهارشنبه تا یکشمبه به شدت از دلتنگی و دوری از مدرسه کلافه میشم :| به نظرم عید باید یه جهادی ای چیزی برم که دلم نترکه.. 


سه.

درس کلمات! کلاس نهم..

بچه ها دو تا کاغذ بردارین.. رو یکیش کلمات منفی بنویسید! رو یکیش کلمات و عبارات مثبت! حالا مثبتارو بریزید تو این طرف زرده، منفیارو تو این ظرف آبیه! حالا کی دو تا نارنگی داره؟

یکی از بچه ها دو تا نارنگی بزرگ لاکچری و مجلسی از کیفش در آورد! گفتم ببین دیگه بهت پسشون نمیدیما :) گفت باشه خانوم.. بعد حالا میخوایم ببینیم کدوم نارنگیه زودتر خراب میشه :/

بهشون گفتم من شنیدم اون که کلمات منفی داره زودتر خراب میشه ولی نمیدونم! بیاید به عینه ببینیم اثر داره یا نه..


بعد زنگ تفریح شاگردم اومده میگه میشه یکی از نارنگیامونو برداریم بخوریم؟ :/ :)


چهار.

گفتم یه شاگرد دارم خیلی جدی و کمال گرا و منتقد و باهوش و ایناست! خیلی شخصیت خاصی داره! یکم سخته قلق ش! امروز نامه ای که براش نوشته بودم دادم دستش .. و میدیدم میخوند و هی لبخندش گشاد تر میشد! :) بعد نه تنها بعد از خوندن نامه.. که کلا تا زنگ آخر هر وقت میدیدمش لبخند میزد! بعد اومد کلی ابراز خشنودی و تشکر کرد از نامه.. به قول مامانم بچه هاتون یه معلم علاف دارن خوشحالن :)))

ولی من قششششنگ تاثیر کلمه رو با چشمای خودم دیدم امروز! دیگه پرتقال و نارنگی نمیخواد که! ببین چکارش کردی :/ بطور کاملا غیر ارادی فک کنم این دیگه اون آدم قبلی نمیشه :/

خدایا! منو ببخش به خاطر چیزایی که نوشتم اگه روح و روان آدما رو دچار آسیب کردم :( قصدم این نبوده و تو میدونی که نبوده..

خدایا کمک کن مراقب این شمشیر تیزی که دستم دادی باشم..



پنج.

به مدیرمون گفتم فلانی هی منو میبینه لبخند میزنه!

گفت خداروشکر! تازه تابستون که ازش پرسیدم حست به خاندم میم چیه گفت اصلا حس خاصی ندارم.. و خیلی هم انگار خوشش نمیومد معلم ادبیات بشی! بعد خدا نکنه به یه معلمی حسش خوب نباشه .. دیگه عوض نمیشه.. ولی چند وقت پیش ازش پرسیدم درباره تون گفتن خیلی خوبن و دیگه م لطفا معلم قبلی نیان.. ما عادت کردیم به ایشون :/ 

تو روحتون بابا! من یکشنبه ها فروپاشیده میشم. بذارین معلم قبلی بیان :( به معلم قبلی که دو ساله عادت کرده بودین :/ آدم فروش های من :/ آهای آدم فروش هایی که میخواین من رو هم همینقدر شیک و مجلسی بفروشین!


شش.

چرا آبان انقدر زود میگذره؟ 

من عقبه ادبیاتم :/ عقبه.. تازه امروز تو دفتر گفتن که بقیه ماه هام همینقدر سریع میگذره! فقط مهر بود که یواش یواش میگذشت!

نمیشه یکم نگهش داشت؟ وایسا دنیا! وایسا بذار درسمو بدم بعد بریم!


هفت.

امروز سر کلاس دو تا از بچه ها یه حرفی رو کاملا ناگهانی با هم گفتن! بعد همزمان جیغ زدن و سعی کردن موی همو بکشن!

خیلی وقیح شدید بابا! جلوی معلم آخه؟ :/

ولی دقیقا یادمه بچه های ما هم این حرکت شنیع رو دقیقا دوران راهنمایی انجام میدادن برای جذب شوهرِ قشنگ تر! چون دبیرستان خودشون میفهمیدن مو کشیدن کافی نیست، خودشون دست به کار میشدن! 

ولی باورم نمیشه! جلوی روی من خجالت نکشیدن؟ :))


هشت.

ولی حسم به خودم و کارآمدی م الان خیلی خوبه! و اینکه حس آدم به خودش خوب باشه خیلی نعمته!

 خداروشکر دیگه.‌. خیلی :)

۱ نظر

از باده ی او گیج است سَرَم!

مادر بزرگوار اومدن داخل اتاق دارن نامه هایی که برا شاگردام نوشتم میخونن..

با ذوق میگم: خیلی خوش به حالشونه که من معلمشونم. نه؟

میگن: آره یه معلمِ بی کار دارن کیف میکنن! 



وای :)) ولی واقعا نوشتن کاری نیست که آدمای بیکار بهش رو بیارن، برای من یه قسمتی از حیاته! مثل اینکه بگیم : چه آدم بیکاریه انقدر نفس میکشه :| حتما خیلی وقت اضافه داره که نفس میکشه!

ولی اگه شهید شدم نامه هام به شاگردامو اسکن کنید بزنید آخرِ کتابم! :دی

اصلا کتاب مستقل بزنید برا نامه ها! من خودم عاشق کتابای نامه ایم! خیلی جذابن!

ولی خیلی چیزای خوبین به نظرم این نامه های معلمانه .. خودم دارم ازشون چیز یاد میگیرم ! قشنگ معلومه کلمه های من نیست، خدا یدفه میذاره رو قلمم.. میگه اینجوری بگو! اینو بگو! اونو پاک کن!

ان شاء الله موثره! چون کارِ من نیست :)

ولی مستندمو ندین دست مهدویان بسازه ها! من نمیدونم چرا دلم با مهدویان زیاد صاف نیست :/  واقعا نمیدونم چرا! شایدم بدونم اما دلیلم بیشتر دلیه تا منطقی! 


دچارِ رد شدم . چراغارو خاموش کنم دیگه تا نیومدن به خاطر توهم و هذیان ببرنم تیمارستان !

ولی تجربه نشون داده آدما بعد از عزاداری و مراسم ها و مسافرت های مذهبی دچارِ سرخوشی و ردِّ فراوان میشن :) خیلی خوبه! 



۰ نظر

...


بیرقِ

عشق‌َ

ت

بالا

؛

اباعبدلله

اباعبدلله

اباعبدلله



۰ نظر

ماهی روی درخت

از صبح دارم کتاب "ماهی روی درخت" رو که شاگردم برام امانت آورده میخونم! واقعا عالیه به نظرم :) حتی کلاس اندیشه یک نرفتم و نشستم تو هوای خوبِ صبح دانشگاه این رو خوندم!

قصه ش درباره یه دختریه که کلاس شیشمه ولی خوندن و نوشتنش رو در حد بچه های اولی هم بلد نیست و از طرف همه طرد میشه! اما خلاقیت و هنرش معرکه ست!

تا اینکه معلمشون باردار میشه و یه معلم جدید براشون میاد.. و من رو یاد ماجرای خودم میندازه !

به نظر من موضوع به این تکراری ای رو خیلی خوب پرداخته! و چون همه چیز از زبون اون دختر روایت میشه کاملا میتونیم دنیاشون رو بفهمیم. انقدر بعضی از جمله ها و تشبیه ها و دیالوگ ها فوق العاده ست که اگه کتاب خودم نبود علامت میزدم تا چندین بار بخونمش!

شخصیت هاش رو خیلی خوب پرداخته در ضمن! مخصوصا آلبرت رو .. 

به نظرم خوندنش برای دانش آموزهای مثبتِ ده سال دوست داشتنیه و برای معلم بچه های ابتدایی و متوسطه در حد واجب! برای درک دنیای بچه های سخت یاد گیر یه نگاه خیلی خوب میده به آدم :)

من الان عمیقا دارم به چهار تا دانش آموزِ ضعف دار کلاسم فکر میکنم موقع خوندن! و خوشحالم حالا که هنوز اولای ساله دارم میخونم کتابه رو..

وقتی تموم شد تو گروه مدرسه معرفیش میکنم به همکارام. ایشالا بخونن!



پ.ن: امروز یه دختر نوجوان خیلی نازنین رو دیدم تو اتوبوس که خواهر کوچولوش رو بغل کرده بود! هی داشتم تو دلم میگفتم ای کاش تو شاگرد من بودی مهربونِ نازنین! بعد یکم دقت کردم دیدم صندلی رو به روییش یه دختر عین خودش نشسته که یه دخترک دیگه رو بغل کرده :))) وای نفسم گرفت از هیجان! فکر کنید دوتا خواهر دو قلو، دو تا خواهر دوقلوی کوچیکشون رو بغل کرده باشن! چه مامانِ نیکبخت‌ی دارن خب! ( و البته پر زحمت و سختی کشیده! )


پ.ن۲: کاش میشد به همکارای محترمم خیلی محترمانه بگم پاک کردن تخته قبل از خارج شدن از کلاس نشانه بزرگواری شماست! واقعا معلم بعدی نباید تراوشات درسی شما رو از روی تخته پاک کنه ! 

ولی زمان ما ! ما خودمون هر زنگ تمیز میکردیم تابلو رو! بچه هام تنبل شدن یعنی!


پ.ن۳: قشنگ معلومه دارم حواس خودم رو از اربعین بودنِ فردا پرت میکنم .. ولی قلبم که فهمیده!

۰ نظر

سبب رونقِ کفر است مسلمانیِ ما!

چه بسیار دخترانی رو در مدرسه و دانشگاه با حجاب ها و آرایش ها و رفتار های غیر طبیعی و ناهنجار دیدم و بعدا فهمیدم از یه خانواده خیلی خیلی مذهبی و با پدرانِ طلبه هستن! 

چه داریم میکنیم با این تربیت‌هامون واقعا؟

۲ نظر

مدرسه اربعین


خوشا به حال بچه های عراقی .. که هر اربعین در موکب ها دارن درس آماده شدن برای ظهور رو یاد میگیرن و عملا تمرین میکنن!

کاش یه موقعیتی پیش بیاد یا پیش آورده بشه که بچه های مام یاد بگیرن..

۰ نظر

از ذخایر دنیا، قبر و قیامت

خب.. اندکی تجربیات امروزم رو ثبت کنم.. ان شاء الله یه روزی و یه جایی به دردم میخوره!

یک.

یه کتاب از یکی از بچه ها امانت گرفته بودم برای خوندن، وقتی اومدم سراغش که بقیه ش رو بخونم دیدم یه لکه رنگی افتاده روی دو تا از صفحاتش! من واقعا با کتاب ها مثل یه شیء مقدس رفتار میکنم و اگه امانتم باشه دیگه مثل یه شیء مقدس تر! خلاصه که هی فکر کردم چه کار کنم، تصمیم گرفتم یکی براش بخرم! هر چند میدونستم انقدر خانومه که من الان کتابش رو ورق ورق هم تحویلش بدم میگه خانوم فدای سرتون! این یه لکه کوچولو که دیگه چیزی نیست!

ولی احساس کردم من وظیفه دارم رسم امانتداری رو خیلی عملی نشونشون بدم! اگه من کتاب رو با یه لک پس بدم، بقیه شون یاد میگیرن با شیش تا لک پس بدن و عین خیالشون نباشه!

خلاصه کلی پول دادم و چاپ جدید کتابه رو خریدم! 

امروز دو تا کتاب رو بردم مدرسه و بعد از کلاس صداش زدم دم در.. براش ماجرا رو شرح دادم و گفتم ببین من مراقب کتابت بودم و نمیدونم لکه از کجا افتاد روش با این حال گفتم برم کتاب رو برات بگیرم که همونطور که امانت گرفتم پس‌ بدم! در همین حین باقی فوضولک های من هم دورمون رو گرفتن که ببینن چه خبره! بعد کتاب لکه دار رو گرفته بودن و در به در دنبال لکه میگشتن که ببینن چه شکلیه که رفتم کتاب جدید گرفتم! فکر کنم پنج دقیقه بعد لکه کمرنگ رو پیدا کردن و دیدن.. شاگردم هی سرخ و سفید میشد میگفت خانوم منو خجالت دادین..این چه کاری بود کردین، حالا ایرادی نداشت.. مگه من تو ذهنتون چقدر وحشتناکم ( این اصطلاحش مث خودم بود! چه جالب) که فکر کردید اگه این لکه رو ببینم ناراحت میشم که رفتید کتابو گرفتین دوباره!

خلاصه شاگردم  رفت تو کلاس ولی بقیه فوضولک ها نرفتن، یه فوضولک که بهش کتاب امانت داده بودم و همدن روز برام پس آورده بود اومد گفت: خانوم ما کتابتون رو خوب نگه داشتیم؟ اگه خراب شده بریم براتون بخریم :))

یکی دیگه (همون حق به جانب عزیزِ من) گفت: از منم کتاب امانت بگیرید رنگیش کنید بعد من بهتون میگم به جاش برام چه کتابی بخرید! :| :)

خلاصه فکر کنم یکم اثر تربیتی عملی داشت کارم! ایشالا داشته باشه !


تازه هشتما هم افتادن تو فکر کتابخونه زدن، مثل هفتما! و انگار میخوان یه کتابخونه خفن با چوب و کنف درست کنن که اسمش کتابخونه معلق‌ه! منتظر همچین حرکتی از هشتما هم بودم البته..

ولی اگه نهما تا آخر سال همچین اقدامی کنن هنره و من جشن پیروزی خواهم گرفت اون روز ! 

تیچر (معلم زبان) هم امروز تو دفتر بهم گفتن: خانوم میم! شما با این کارتون (پیشنهاد کتابخونه به هفتما) منو بعد از چندین سال کتابخون کردین دوباره! ممنونم! :))) 

من یه پیشنهاد ساده دادم و رد شدم! یدفه چه خوب شد.. شکر خدا! الان کتابخونشون نزدیک صد تا کتاب داره و دارن جا کم میارن!

خدایا گفتم که تو باقیات الصالحات لطفا این ها رو هم مد نظر قرار بدید لطفا.. مرسی!



دو.

امروز اولین املاشون رو گرفتم، با یه شیوه متفاوت که میتونید نمونه ش رو در فایل زیر ببینید!


جالبه که بگم "بزاره" رو فقط سه نفرشون درست تشخیص دادن و من دستم فلج شد از بس با ده ها بیان مختلف دارم براشون فرق گذاشتن و گزاشتن رو توضیح میدم تو برگه ها :)

ولی امتحان چه موقعیت عظیم و خوبیه برای یاد دادن شخصی به بچه ها! دقیقا آدم دستش میاد کی کجای کارش میلنگه و همون رو براش توضیح میده.. یا اصلا میفهمه کجا رو انقدر مزخرف گفته که هیچ کس نفهمیده! حالا البته این املا بود! ولی بازم.. خیلی ظرفیت خوبیه امتحان.. خیلی!

 جمله هایی که میشه اول و آخرش نوشت، کنار نمره نوشت، کنار درست ها نوشت و کلا ! 

ما قدر امتحان رو نمیدونستیم از بس ازمون امتحانای منفور گرفتن..


۳ نظر

برای دختر بزرگ‌ترم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان