گفت کی میمیری که تو بیو کانالت بنویسیم با مدیریت جدید؟ :)))
گفت کی میمیری که تو بیو کانالت بنویسیم با مدیریت جدید؟ :)))
این روزها با هر بار درد کوچکی فقط اون قسمت دعای کمیل تو ذهنم پلی میشه که میگه، خدایا تو ضعف منو در برابر بلاهای دنیا دیدی، دیدی چقدر بی جونم، چقدر آه و ناله م زود در میاد، چقدر رو به موتم، چقدر زود قافیه رو میبازم، با اینکه بلاهای این دنیا کوچیک و کوتاه مدت هستن..
حالا تو بگو این منِ داغون ضعیف چکار کنه با بلاهای آخرت، که آسمون و زمین هم طاقتش رو ندارن، چه برسه به من ...
و هربار به جای آسمون نگاه میکنم به سقف و با چشم گریون میپرسم " خدایا واقعا دلت میاد؟" :(
+ وَ اَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفى عَنْ قَلیلٍ مِنْ بَلاَّءِ الدُّنْیا وَ عُقُوباتِها وَ ما یَجْرى فیها مِنَ الْمَکارِهِ عَلى اَهْلِها عَلى اَنَّ ذلِکَ بَلاَّءٌ وَ مَکْرُوهٌ قَلیلٌ مَکْثُهُ یَسیرٌ بَقاَّئُهُ قَصیرٌ مُدَّتُهُ،فَکَیْفَ احْتِمالى لِبَلاَّءِ الاْخِرَةِ وَ جَلیلِ وُقُوعِ الْمَکارِهِ فیها وَهُوَ بَلاَّءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ وَ یَدُومُ مَقامُهُ وَ لا یُخَفَّفُ عَنْ اَهْلِهِ لاِنَّهُ لا یَکُونُ اِلاّ عَنْ غَضَبِکَ وَاْنتِقامِکَ وَ سَخَطِکَ وَ هذا ما لا تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالارْضُ یا سَیِّدِى فَکَیْفَ لى وَ اَنَا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَّلیلُ الْحَقیرُ الْمِسْکینُ الْمُسْتَکینُ
توی گوشی ام یک مخاطب دارم به نام "تو تار و پود مرا بلدی" که هیچ شماره ای کنار اسمش نیست، یعنی در این نوزده سال و اندی زندگی هیچ آدمی را نداشته ام که بتوانم در وصفش بگویم "تو تار و پودِ مرا بلدی!"
اما یک امید هر چند واهی ته دلم را روشن نگه داشته که یک روزی سر و کله اش از یک جایی پیدا خواهد شد، شاید بارها و بارها همدیگر را دیده باشیم، بهم سلام کرده باشیم، دست داده باشیم و بعد شبیه دو تا غریبه هر کسی به راه خودش رفته باشد،
شاید زمانه هنوز به ما فرصت دوست بودن و پای حرف هم نشستن را نداده باشد، اما خوب میدانم یک نفر هست که وقتی روبروی پیکسل های کتابستان خشکم میزند و از شدت تنوع نمیدانم کدامشان را انتخاب کنم و بخاطر همین ندانستن میخواهم بیخیال خریدشان شوم ، دست بگذارد روی یکی و بگوید "تو همین را میخواهی، مطمئنم!" و من چند روز بعد بفهمم واقعا هم همین را بیشتر از همه میخواستم، یک نفر هست که وقتی از زمین و زمان کلافه میشوم و نمیدانم چرا، میداند چرا، میداند بخاطر خواندن زورکی عقاید یک دلقک است یا بخاطر دو ساعت چرخ زدن بی خود و بی جهت در اینستاگرام یا بخاطر مشکل های کوچک و بزرگ زندگی، یک نفر هست که وقتی میگویم نمیدانم چرا دلم هیچ رقمه با فلان نامزد انتخاباتی اوکی نمیشود برای من رزومه کاری و فضایل اخلاقی یارو را ردیف نکند، بفهمد یک نفر ممکن است بی عیب هم باشد اما به دل یک نفر بنشیند و به دل یک نفر نه، یک نفر هست که میداند وقتی روی دنده ی لج می افتم، دیگر استدلال های هیچ کسی نمیتواند مرا وادار به آن کار کند، پس برایم فلسفه و سفسطه و صغری کبری نمیچیند، یک نفر هست که میداند آن مانتوی سبز آبی یعنی غم، یعنی یک غمِ بزرگ، یک نفر هست که از این رفیق های بیست و چهار ساعت در دسترس و هر روز و هر جا و همیشه حاضر نیست، چون میداند که با آدم های "هر روز و هر جا و همیشه حاضر" سازگاری ندارم، یک نفر هست که میداند کی باید باشد، یک نفر هست که میداند کی باید نباشد، یک نفر هست که یک روز دفترچه راهنمایم را از کتابخانه خدا دزدیده و خوانده است، شاید هم با کتابداران عرش خدا فک و فامیل بوده است و کتاب را برایش آورده اند..
علی ای حال ، یک نفر ه... شاید هم نباشد!
+ از فکر های عجیبِ یک بشرِ تنها اما پر رفیق :|
میترسم، میترسم یک آدم نسبتا معروف مذهبی بشوم، انقدری که کتاب هایم به چاپ سوم_چهارم برسند و مثلا هزار نفر خواننده ثابت داشته باشم که از حرف هایم اثر میگیرند،
آن وقت یک هو تغییر فاز بدهم یا یک فضاحت اخلاقی به بار بیاورم، آن وقت حس آدم ها به حرف های خوبی که زده ام چه میشود؟
در جامعه ای که عمده مردم "نگاه میکنند چه کسی میگوید و نگاه نمیکنند چه میگوید" ترس هم دارد، راستش آدم نسبتا معروف که هیچ، من با همین سیصد تا فالور اینستاگرام و دویست تا مخاطب تلگرام و چهره مذهبی و مهربانی که بین دوست هایم دارم میترسم، میترسم از روزی که بگویند "دیدید این دختره ی جانماز آب کش هم تو زرد از آب در آمد؟ همه مذهبی ها و چادری ها همینند" یا مثلا برایم تیتر بزنند "زاهدان کین جلوه بر محراب و منبر میکنند.."
خدایا!
کمکم کن نلغزم! یا اگر لغزیدم خودت لغزیدنم را چشم مردم پنهان کن! یا اگر پنهان نمیکنی نگذار روی دید مردم نسبت به تو و دینِ پاکِ تو اثر سوئی داشته باشد؛ آمین!
از هر چه در خیالِ من آمد "پروپرانولول" تری!
ساعت یک و چهل و شش دقیقه بامداد صدایم زد " خانومِ میم! بیداری؟"
بی قرار بود و پریشان، از خودش گله داشت، از کارهایش پشیمان بود، نمیدانم چه کارهایی اما پشیمان بود و روی بازگشت نداشت، برایش از "سفینه النجاه " نوشتم، از "حر ابن یزید ریاحی" ، از "یُبدِّل السیئات بالحسنات"..
هر چیز امیدوارانه ای به ذهنم خطور میکرد را با انگشت هایم تند تند مینویشتم و برایش میفرستادم..
آرام کردنش سخت بود، آدمی که از خودش ناراحت است با حرف دیگران راحت آرام نمیشود، آدم ها گاهی در موقعیتی گیر میکنند که فکر میکنند همه چیزشان را باختند، فکر میکنند خدا دیگر نگاهشان نمیکند، امام ها دیگر دوستشان ندارند، فکر میکنند مطرودند، فکر میکنند حتی اگر برگردند هم به چشم یک گناهکار نگاهشان میکنند، غافل از این که نگاه سرزنش آمیز بعد از توبه در مرام این خاندان نیست، اما فکر است دیگر.. از زمره همان فکر های سیاه و کوفتی است که خود شیطان به مغز آدم تزریق میکند، و حقیقتا قدرت نابود کردن آدمی را دارد.
دخترک داشت زیر بار فکر هایش له میشد، اولش را خوب آمدیم که یکباره پرسید " تو منو چی میبینی؟" ، برایش در پاسخ اسمش را نوشتم، گفت "خب این خودش کلی حرف است، چی میبینیش؟" ، زدم به جاده ی خاکی، گفتم تو مرا چه میبینی؟ من که خودم را برایت یک دوست دوست مهربان و عزیز و دوست داشتنی میبینم و کلی از این جور تعریف ها و مسخره بازی ها!
پیام ها دوتا تیک میخورد و جوابی نمی آمد، مثل همیشه که به حرف هایی که درباره خودش نبود توجهی نمیکرد، حالم گرفته شد، رفتم بالا تر و دوباره در جواب "منو چی میبینی؟" برایش نوشتم " سنگ! سنگ ها هم خودشان میشکنند، هم دیگران را میشکنند، سنگ نباش!"
ساعت سه بود که خوابیدم، بیدار شدم، آفتاب زده بود، با کف دست کوبیدم روی پیشانی ام،این خودزنی ها هم از معاشرت با خودش در ضمیر ناخودآگاهام ثبت شده بود، میخواستم ترک ش کنم اما عمق پشیمانی یا ناراحتی از بعضی فاجعه ها فقط با همین خودزنی ها نشان داده میشد، باز هم ناخودآگاه سرم را کوبیدم روی بالش و فکر کردم که چرا خدا گوش مالی ام داده؟ آن هم روز سوم چله..
گوشی را برداشتم و به آخرین پیام هایمان نگاه کردم، پیام را دیده بود و جواب نداده بود، فهمیدم چرا!
خدا میخواست بگوید "خراب کردی خانومِ میم! خراب!"
گفته بودم سنگ، چون فکر میکردم فقط خودش را میبیند،
گفته بودم سنگ، چون فقط خودم را میدیدم
من بنده ی خدا را بخاطر چیزی سرزنش کرده بودم که دقیقا خودم هم گرفتارش بودم، آن هم شبی که خسته و پریشان و ناامید سراغم آمده بود، چه لزومی داشت آن شب رفتار هایش را به رویش بیاورم؟ خراب کرده بودم،خراب!
نمازم را قضا کردم و تصمیم گرفتم برایش بنویسم "خدا بخاطرت گوشم را خیلی محکم تاب داد، مثل اینکه خاطرت برایش خیلی عزیز است، بازآ،بازآ، هر آنچه هستی بازآ!"
عاقبتِ همه ی اشک هایی که انسان سر قبری خالی میریزد همین است، یک پوچی عظیم که بهترین اسمش شاید این باشد: خُسران!
میخواستم بگویم که.. نگذار تکرار شود، حالا این چند روز که گذشت اما حواست باشد که آن روز بزرگ که همه چیییز از روز هم روشن تر میشود مثل امروز انگشت حسرت به دهان نگیری و نگویی "بخاطر هیچ و پوچ چه هاااا که نکردم".
دنیا همین هیچ و پوچ است، همان سراب، همان فریب، همان قبر خالی، نگاه کن که سرمایه ات را برای کدام متاع خرج میکنی؟
* دنیا فریب و رنگ است
تا جا بمانی از او
تا جا بمانی از او..
#روز_دوم