امروز یه شاخه از میخک هایی که آقایِ میم آخرین بار آورده بود رو برداشتم با یه جلد کتاب که ببرم هدیه بدم به سرگروه یکی از درس های این ترمم که خیلی بهش زحمت داده بودیم. تو راه زنگ زدم به سرگروه و فهمیدم ساعت امتحانش اصلا به من نمیخوره، هنوز بیست دقیقه به شروع شدن امتحان مونده بود، همه ی نیمکت هایِ تو حیاط پر بود. رفتم کنار یه دختر تنها گفتم میتونم کنارتون بشیم؟ سرش رو با لبخند از روی جزوه ش آورد بالا و با مهربونی گفت : آخه چرا نشه؟
بغض تو گلوم جمع شد، از دیشب انقدر حالم پکر و غم انگیز و حساس بود که دلم میخواست هیچ کس نه تنها بهم از گل نازک تر نگه بلکه هر کی بهم میرسه بغلم کنه و بذاره براش گریه کنم. اون دختر با نگاهش و لبخندش روحم رو نوازش کرده بود. نوازشی که بیشتر از هر چیزی بهش احتیاج داشتم. چشمم روی جزوه می اومد و میرفت ولی دلم میخواست به دختره بگم چه لطف بزرگی در حق من کرده بدون اینکه خودش بدونه. نزدیک امتحان بود و باید میرفتم، دختر مهربون هنوز سرش تو جزوه ش بود، شاخه میخک رو گذاشتم روی جزوه اصول حسابداری ۲ش و بلند شدم که برم، دوباره لبخند زد و گفت ممنون!
داشتم با خودم فکر میکردم ما که نمیدونیم آدما، از دوستامون گرفته تا عابرای تو خیابون، تا بغل دستیمون تو تاکسی ، حالش خوبه یا بده؟ چه رنجی تو زندگی داره از درون متلاشیش میکنه؟ تنهاست؟ نیست؟ دیشب بهش چطور گذشته؟
کاش تمرین کنیم حال خوب رو نشر بدیم تو زندگی! با یه لبخند، با یه لحن خوب.. شاید یه نفر روحش به همین یه ذره نوازش نیاز داشته باشه..