يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۸
زندگی مثلِ آفتابِ لطیفِ دمِ صبح، خودش را میپاشد روی پوستِ دستانم و میخزد در لایه های عمیق وجودم.
حالا میفهمم که قبل تر ها درکِ من از حیات چقدر محدود بود، چقدر سطحی، چقدر عطر گل ها کم در جانم نفوذ میکرد، چقدر لطافتِ باران فقط پوستم را قلقلک میداد، از غم فقط اشک بر چشم هایم مینشست و آشفتگی مهمانِ دلم میشد، و از شادی فقط لب هایم فرم لبخند یا خنده ی بلند میگرفت و توی دلم یک چیزی قلقلک میشد.
حالا انگار رسیده ام به طبقات تازه تر، نفوذ پذیری گل وجودم بیشتر شده، احساسات بیشتر و عمیق تر بر جانم فرود می آید و هر روز بیشتر از بیش به معنایِ حیات می اندیشم و خودم را در فکرش غرق میکنم و سرشار از لذتِ عمیقِ غوطه وری میشوم.
پ.ن: خدایا ما را بیشتر با قرآن ت زنده کن. بیشتر.
پ.ن: بی تو همه چیز بی معنی ست، تهی، پریشان، گذرا، هیچ و پوچ. اصلِ معنای همه چیز تویی! اصلِ معنای همه چیز ..