رفت. آخرین باری که دیدمش نشسته بود روی پله ها و بند کفش هایش را میبست. بعد بلند شد و دوان دوان رفت. خسته بودم اما خوابم نمیبرد، زیر لب میخواندم "در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن" . بعد با خودم فکر میکردم که چه کسی بهتر از سعدی می توانست احساس رفتنش را تبدیل کند به کلمه؟ فکر میکردم کاش میشد ازرفتنش فیلم بگیرم و وقتی میخواهم برای بچه معنا کنم که " من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود" دقیقا به چه معناست خودشان با چشم خودشان ببینند که جان آدم فقط از انگشتان بدن تا حنجره دانه دانه سلول ها را ترک نمیکند. بلکه جان آدم میتواند ساعت موبایلش را کوک کند، بلند شود و نماز صبحش را بخواند، لباس هایش را بپوشد، موهایش را شانه کند، اسنپ بگیرد، کوله پشتی اش را روی دوشش بیندازد ، بند کفش هایش را محکم کند و برود. حتی آدم میتواند از پشت آیفن برای چند ثانیه کوتاه رفتنش را ببیند.
او در اولین ماهگرد آمدنش رفت.همین یک ماه پیش بود که صبح زود ایستاده بود دم در تا با هم برویم لا به لای آن کوچه های پر فراز و نشیب شهر.
علم میگوید سرعت گذر زمان در خواب چند برابر بیداری است، یعنی اگر پنج دقیقه به خواب برویم میتوانیم یک خواب 15 دقیقه ای را ببینیم. و این حقیقت مرا بیشتر بر این باور مصمم میکند که هر آنچه در این یک ماه گذشت یک خواب عجیب بیشتر نبود که به اندازه سه الی چهار ماه اتفاق را در خودش جا داده بود. هر لحظه منتظر بودم از خواب بیدارم کنند، کما آنکه هنوز هم منتظرم. در هر جمعی که درباره عروس صحبت میکردند احساس میکردم یک عروس خانوم دیگر در جمع حاضر است که ایشان را میگویند. خیلی وقت ها زبانم بند می آمد و فقط میتوانستم نگاهش کنم، فقط! کم حرف شده بودم، کم نویس، درونگرا تر از همیشه، با سری پر از فکر. دقایق زیادی زل میزدم به حلقه ای که انگشتم را احاطه کرده بود، دقایق زیادی غرق میشدم در تصویر دختری که داشت در آینه نگاهم میکرد. با خودم فکر میکردم که میشود افسردگی پس از ازدواج را هم به سری اختلالات افسردگی اضافه کرد که البته فکر میکنم شباهت زیادی به افسردگی ندارد و بهتر است اسمش را بگذاریم "بهتِ پس از ازدواج" یا چنین چیزی! یک حالتِ " من گنگِ خواب دیده" مانند! و خداراشکر که او با حالِ عجیب و غریب من کنار می آمد و تمام تلاشش را میکرد از خودم دور نمانم.
دلم برای نوشتن تنگ شده است، برای زیاد نوشتن، برای کتاب خواندن، درس دادن و درس شنیدن، برای تنهایی بی کران دوران تجرد . از آنطرف دلم برای با او بودن هم تنگ است. با پارادوکس دوست داشتنی ای دست و پنجه نرم میکنم..
مهم ترین آموخته ای که از این یک ماه برای گفتن به شما آورده ام این است که در دوران عقد انسانی موفق است که بتواند جمع بزند میانِ زیستِ تاهل و تجردش. بدون آنکه یکی از آنها را ببازد . که این یکی از سخت ترین کارهای دنیاست...
پ.ن: الحمدلله