سلام آقا و بابا و مولا!

در موقعیت بدی ازدواج کرد بعد از چند ماه پشیمان شد، همه چیز ریخت بهم، شاکی بود، از همه ی دنیا شاکی بود، میگفت چرا گذاشتید من این انتخاب را کنم؟ چرا جلویم را نگرفتید؟ گفتند: تصمیمت را گرفته بودی، مگر می‌شد به تو چیزی گفت؟ 
گفت: من بچه بودم! شما که بزرگ بودید باید نمی‌گذاشتید آن موقع تصمیم بگیرم...

شما آن روزها را خوب یادتان هست، و تک تک آن جمله ها را .. من فقط با جمله ی آخر کار دارم، این عریضه ی کوتاه را برایتان می‌نویسم با اشک، میخواهم بگویم میدانم فرزند خوبی برایتان نبودم، اما شما بزرگ تر و بابا و همه کاره ی من هستید..
من نمیدانم و نمیفهمم و بلد نیستم، شما که میدانید و میفهمید و بلدید، نگذارید اشتباه بروم. لطفا. 
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان