امروز برای اولین بار بغلت کردم، راحت آمدی، چقدر دست و پایت منعطف بود، نرم، مثلِ خمیر بازی، میترسیدم فشارت بدهم و شکلت عوض شود.
آرام بودی، صدایت که میکردم نگاهم نمیکردی، چند بار صدایت کردم و زل زدم توی چشم هایت، خدا خدا میکردم ارتباط چشمی برقرار کنی.
بغض پیچید توی گلویم، یکی از بچه ها نشست کنارم، دست کشید روی موهایت، پشتِ گردنت، روی صورتت.. پرسید : خانوم! چرا عکس العمل نشان نمیدهد؟ بچه ی خانوم فلانی به محض اینکه آدم نزدیکش شود جیغ میزند.
دانش آموز خوبی بود، چقدر آن لحظه دلم میخواست ترسم را برای یک نفر بگویم و بگوید نه! نه دیوانه.. چقدر دلم میخواست همان لحظه از مادرت بپرسم این گل پسرتان که زبانم لال.. ؟ چقدر دلم میخواست مادرت با ناراحتی بگوید : زبانت را گاز بگیر خانوم میم! این چه حرفیست؟
نپرسیدم، به شاگردم گفتم: از بس این بچه خودساخته ست ! مرتاضی ست برای خودش!
خندید و تایید کرد. بغض داشتم و نمیدانستم چهکار کنم! دوباره در آغوش کشیدمت، سرم را فرو بردم لای موهایت، سعی کردم خوانده های ترم پیشم را یادآوری کنم، کدام اختلال بود که با نرمی استخوان همراه میشد؟ کدام اختلال بود که علائم اوتیسم را برآورده میکرد؟ تو داشتی با چه چیزی دست و پنجه نرم میکردی؟
بغلت کردم و راه افتادم، دلم نمیخواست زمین بگذارمت، دلم میخواست درد هایت رابردارم برای خودم، دلم میخواست با من حرف میزدی، لااقل نگاهم میکردی.
امروز در خانه تان، چه لحظه های عجیب و سخت و شیرینی را گذراندم، وقتی رسیدم خانه مهمان ها آمده بودند، خسته بودم، کاری نکرده بودم اما آنقدر به تو فکر کرده بودم که رمقی برایم باقی نمانده بود. بعد از ناهار گوشه ی هال خوابم برد، صدای فامیل ها توی گوشم پیچ و تاب میخورد و من سرم از فکرِ تو درد میکرد.
سید کوچولو! به من ثابت کن که خنگِ کوچکی بیش نیستم و با چند ترم روانشناسی خواندن فکر کرده ام میتوانم اختلال تشخیص بدهم، با چند تا نشانه ی کوچک. به من نشان بده که همه بی واکنشی هایت به خاطر سرماخوردگی ات بوده نه هیچ چیز دیگر، دفعه ی بعدی محکم راه برو، از سر و کول همه ی ما بالا برو، حرف بزن، صدایت که کردم برگرد، نگاهم کن، جیغ بزن، در برو ، برو سر کیفم و فضولی کن، هر چه دلت خواست را بردار و خراب کن، به من نشان بده که اشتباه کردم، هر طور که خودت بلدی، ولی سالم باش. خواهش میکنم! سالم باش سید..