از اتوبوس پیاده شدم، یه مادربزرگ نازنینی یه پلاستیک بزرگ خرید دستش بود، ایشونم پیاده شد..
گفتم مادر بذارید کمکتون کنم. گفت زحمتت میشه.. گفتم نه بابا چه زحمتی..
با هم رفتیم تا در خونشون که چنتا کوچه بعد ما بود ولی کلی حرف زدن برام از شوهر خدا بیامرزشون، بچه هاشون، عروسشون، خونه قدیمی شون، روضه هایی که تو اون محل بر پا بود، همسایه های روضه ای، عملِ چشم، عملِ پا..
انصافا خوش گذشت به من :)
آخرشم کلی برام دعا کردن! برا خوشبختی و سلامتی و عاقبت به خیری!
به قول بزرگواری انقدر که ما نفسمون از کارای خیر بهش خوش میگذره دیگه ثواب نداره!
خلاصه که بیاین کارای خوب کوچیک کوچیک کنیم! حال دل خودمون اول از همه خوب میشه .. دنیام قشنگ تر میشه!