خونه ی مادربزرگه اینا

از اتوبوس پیاده شدم، یه مادربزرگ نازنینی یه پلاستیک بزرگ خرید دستش بود، ایشونم پیاده شد..

گفتم مادر بذارید کمکتون کنم. گفت زحمتت میشه.. گفتم نه بابا چه زحمتی.. 

با هم رفتیم تا در خونشون که چنتا کوچه بعد ما بود ولی کلی حرف زدن برام از شوهر خدا بیامرزشون، بچه هاشون، عروسشون، خونه قدیمی شون، روضه هایی که تو اون محل بر پا بود، همسایه های روضه ای، عملِ چشم، عملِ پا..

انصافا خوش گذشت به من :)

آخرشم کلی برام دعا کردن! برا خوشبختی و سلامتی و عاقبت به خیری!

به قول بزرگواری انقدر که ما نفسمون از کارای خیر بهش خوش میگذره دیگه ثواب نداره! 

خلاصه که بیاین کارای خوب کوچیک کوچیک کنیم! حال دل خودمون اول از همه خوب میشه .. دنیام قشنگ تر میشه!

"به قول بزرگواری انقدر که ما نفسمون از کارای خیر بهش خوش میگذره دیگه ثواب نداره! 

خلاصه که بیاین کارای خوب کوچیک کوچیک کنیم! حال دل خودمون اول از همه خوب میشه .. دنیام قشنگ تر میشه!"

از این تیکش خیلی خوشم اومد

همینجوریش حالم بهتر شد مرسی

خداروشکر..


ان شاء الله همیشه بهتر از پیش باشید!

با قدرت تمام پیرزن ها رو پیدا کنید و بهشون کمک کنین ! :)

نه در این حد..

ولی اگه مقابلتون قرار گرفتن و میتونستید دریغ نکنید!

عاقا بعضی از این بزرگواران بعد از پیشنهاد کمک انگار دزد دیده باشن 
چپ چپ به ادم نگاه میکنن و کمکت رو رد میکنن :|

واقعا؟ 😅


من بر نخوردم بشون

خدا حفظشون کنه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان