من از یه جایی به بعد سعی کردم از مریض شدن هام لذت ببرم، از کوفتگی بدنم، از گیج رفتن سرم، از سوختن نوک دماغم، از تب و لرزم، از درد وحشتناک گلوم..
تصمیم گرفتم به همه چیزهایی که مردم به عنوان بدی و فلاکت و بدبختی ازش یاد میکنن یطور دیگه نگاه کنم و اگه بشه ازش لذت ببرم.
دل کندن انقدر که فکر میکردم سخت نیست، یا شاید هنوز سخت نشده، دارم خودم رو بهش عادت میدم ، دارم هر روز و هر لحظه به خودم مشاوره میدم، دارم سعی میکنم تعلقم به تمام آدم های اطرافم رو تو دلم قطع کنم، دارم سعی میکنم از نبودشون اذیت نشم! سعی میکنم اگه تلگرام رو باز کردم و هیچ پیامی نبود لبخند بزنم، دارم سعی میکنم حتی از صمیمی ترین دوستام توقعِ بودن نداشته باشم، اگه بودن خوشحال بشم اما اگه نبودن از تنهاییم لذت ببرم، امروز تنهایی رفتم سینما.. قبلا هم رفته بودم! اما این بار واقعا بهم خوش هم گذشت.. و احساس میکنم لذتی که در این " بی دیگران بودن در عینِ با دیگران بودن" هست خیلی شیرینه.. خیلی! یه حالت درونی جالب!
انقدر هم کار راحت و باحالی نیست ها.. گفته بودم که مثل بریدن بند ناف جنین نیست، تدریجیه و درد داره.. مثلا زیاد بغض میکنم و زیر چشمام سیاه شده و صورتم لاغر.. یه وقتایی احساس میکنم قلبم رو گرفتن تو دستشون و دارن مچاله ش میکنن .. بعضی وقتا نفس کشیدن برام سخت میشه.. ولی دارم سعی میکنم همه اینها رو هم دوست داشته باشم.. دوست داشته باشم و باهاش قد بکشم..
کاش منشاء خیر باشه رفتن و اومدن و دل بستن و دل کندن آدم ها ..