امروز رفتم دانشگاه، سر کلاس نرفتم و برگشتم. نه دیشب توانستم شام بخورم نه امروز ناهار، معده ام یک مدلی شده که فکر غذا هم عصبانی اش میکند، بی رمق، افتاده ام روی تخت و تنها فعلِ مفیدی که از وجودم سر میزند همین نوشتن و جواب دادن به سوال هاست.
وسطش خوابم میبرد ، میپرم، بغض های بی دلیل ، لبخندهای ناگهان ، خستگی مفرط ، ضعفِ عمیق، ناتوانی در خوردن غذا، ناتوانی در برخاستن، ناتوانی در خوابیدن، ناتوانی های نمیدانیم ناگهان از کجا آمده..
بیشتر از اینکه سختم باشد، حالتم برایم جالب است ، احساسات فیزیولوژیک و روحی ام هم، مثلا خیلی دوست دارم بدانم چه شده است که معده ی نازک نارنجی ام با غذا قهر کرده که اسمش را هم که میشنود داد میزند ( همین الان که اسمش را نوشتم پیچید به هم ! ) ، واقعا مرا چه شده است ناگهان؟ :)
غرض از مزاحمت اینکه هی دارم فکر میکنم ما چقدر در برابر شما هیچیم حضرت حق، در برابر سرمایتان، در برابر گرمایتان، در برابر ویروس ها و میکروب های خلق شده توسطتان، در برابر علل ناشناخته تان!
خودت ما را حفظ کن، خودت به ما رحم کن ، مگر نه در کمتر از سه ثانیه هلاکیم، هلاک.