غم های مسافر

یه خانومی تو اتوبوس کنارم نشسته بودن، داشتن با تلفن حرف میزدن.. با حالِ زار..
میگفتن که : وقتی از سونوگرافی اومدیم و فهمید بچه افتاده خیلی خوشحال شد، گفت اصن دعایِ من بود که افتاد، نه خودتو میخوام نه بچه ت رو .. دیگه هم نه پول دوا درمونت رو میدم، نه خورد و خوراک نه هیچی.. منم پاشدم وسایلم رو جمع کردم رفتم خونه مامانِ خودش که پس فردا برام حرفی در نیاد.. تو فکر میکنی من الان زنده م؟ نه.. از همون شبی که بچه م رفت من مردم.. این پنج روزه شدم یه مرده ی متحرک .. من خیلی وقته به آخر خط رسیدم.. نه.. تو اصن نمیفهمی من چی میگم.. چطور میتونم با کسی که از مرگ بچه ش شاد میشه زندگی کنم؟ با یه روحِ بیمار.. انقدر بیمار.. خودم وقتی حالم بهتر شد چرخ خیاطی م رو راه میندازم کار میکنم که زیر دین این آدم نباشم!


پ.ن: خب میدونم که یه قضیه رو باید از دو طرف شنید تا قضاوتش کرد.. ولی خب بازم چقدر دردناک بود.. :( وقتی داشت از اتوبوس پیاده بشه نگاهش کردم .. چهره ش رنگ و رو پریده بود.. و ناامیدی و بی پناهی تو چشم هاش موج میزد .. 
از دیروز که دیدمش همش دارم به این فکر میکنم که چرا؟ چی میشه ما آدما اینطور میشیم و اینکه من اگه جای اون خانوم بودم چکار میکردم؟ من اگه به کجا برسم میگم رسیدم به آخر خط؟ یعنی با چنین شرایطی هم همچنان به این معتقد میمونم که " برای مومن هیچ بن بستی وجود نداره"؟ 


بیاید برای خانومه دعا کنیم که درهای رحمت و امید به روی زندگیشون باز بشه.. 




ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان