بعله من قرار بود امشب زود بخوابم که فردا بعد از طلوع بیدار بمونم و متن های زبان تخصصیمون رو ترجمه کنم ولی خوابم نمیبره! شاید بپرسید چرا؟ از فکر .. از فکر .. از فکر..
از فکرِ چی حالا؟
میدونستید من عاشق کتابِ نوجوانم؟ :( خب بدونید! من عااااااشق کتابهای نوجوانم! به قدری که آخرین باری که رفتم کتابفروشی بزرگ شهرمون رفتم جلوی قفسه کتاب نوجوان ایستادم، یکم زیر و روشون کردم و حسرت نداشتنشون رو خوردم و برگشتم! و طرف هیچ کدوم از کتابای دیگه هم نرفتم .. هیچ کدوم! :) و هی کتابایی که نوجوانیم و بعدش خونده بودم رو میدیدم و بهشون لبخند میزدم، بعد همش دلم میخواست یه نوجوان بیاد و گیج و سرگردون به کتابا نگاه کنه و من بپرم وسط کلی کتاب بهش معرفی کنم! :/ کاری که نمیدونم خوبه یا بده ولی زیاد ازم سر میزنه.. معمولا تو نمایشگاه های کتاب وقتی تعلل مردم برای خریدن کتاب و بی اطلاعی فروشنده رو میبینم میپرم وسط بهشون کتاب معرفی میکنم! بعدش خودم انقدر ذوق میکنم که باور نکردنیه! ولی همزمان خودمو سرزنش هم میکنم که " چرا یدفه میپری وسط خب؟ مگه کسی ازت کمک خواست؟"
هنوز نمیدونم دارم به خاطر دل خودم راهنماییشون میکنم یا بخاطر خودشون! فقط میدونم که من عمیقا از این کمک کردن های کتابی کیف میکنم!
به قدری که یکی از ایده آل های ذهنیم اینه که یه انتشارات یا یه کتابفروشی از من به عنوانِ مشاورِ کتاب دعوت کنه تو غرفه یا کتابفروشی ش! حتی حاضرم هیچی هیچی پول نگیرم و فقط مشاورِ افتخاریشون باشم..
بعد... امشب انقدر شدت این عشق دیوانه م کرده که دارم فکر میکنم میشه برم به کتابفروشی بزرگ شهرمون بگم که من یه روز در هفته به صورت افتخاری میام تو بخش کودک و نوجوان مشاورِ کتاب میشم به شرط اینکه شمام بذارید هر کتابی خواستم همون موقع بخونم! :((
که خب وقت نمیکنم برای همچین کاری! ولی کاش بهم مجوز بدن هر وقت که وقت داشتم پاشم برم اونجا بیتوته کنم و کتاب بخونم و معرفی کنم ! :(
آره دیگه .. خدایا من رو به راه راست هدایت کن.. و کمک کن خوابم ببره و شب خواب کتابای نوجوان رو ببینم :) + و صبح بیدار بشم برای ترجمه!
پ.ن: نمیشه من ارشد هم ادبیات کودک و نوجوان بخونم هم روانشناسی؟ :|