من یک شنبه ها اندازه کل روزای هفته زندگی میکنم فکر کنم :)
و یکشنبه ها به این نتیجه میرسم که بقیه روزها چقدر علاف م ...
خب امروز شاگرد جدید خیلی بی دلیل یدفه زد زیر گریه تو کلاس.. و من اولین مواجهه م با گریه کلاسی بود! و بچه ها داشتن به شدت مزه میریختن و نمیدونستم چه باید کرد.. اول چند جمله تو کلاس باش حرف زدم و چون افاقه نکرد گفتم شاید جلو بچه ها راحت نیست، رفتیم جلو در کلاس.. گفت خودمم نمیدونم چرا گریه م گرفته! گفتم خب برو یکم تو حیاط نفس بکش و صورتت رو بشور و وقتی خوب شدی بیا.. رفت و اومد! و دوباره آخر زنگ گفت خانوم دارم بالا میارم! و دوید رفت.. سرما هم خورده بود البته!
سخت تر از گریه شاگرد جدید، حالِ بدِ یکی از اون بچه هایی بود که دلیل حیات آدمن تو مدرسه، هم خیلی سرماخورده بود هم حال روحیش خوب نبود.. الان که یادم میفته موقع درس دادن همیشه خیلی ریز در حال جیر جیر کردن بودن و امروز در حالت فوق سایلنت خیلی مغموم سرش رو گذاشته بود رو میز، خودم داره گریه م میگیره :)))
زنگ تفریح بهش گفتم بمون حرف بزنیم، و یکم حرف زدیم .. و گفت همه چی خوبه و خوب میشم و رفت. استوری امشبش اما.. و پیامی که فرستاد برام: خانوم شما فقط یکشنبه و سه شنبه مدرسه اید؟ گفتم نه! یک شمبه و چهارشمبه.. گفت : ینی روز دیگه ای نمیاید؟ گفتم: نه فقط این دو روز هستم.. گفت: پس میخوام ازتون مشاوره بگیرم چارشمبه! .. جدی امیدوارم فقط از این فاز افسردگیای نوجوانی باشه و اتفاق خاصی نباشه!
چقدر بده و در عین حال قشنگم هست آدم نمیتونه به شاگرداش ابراز احساسات کنه.. ینی میتونه ها .. ولی عمقش رو نمیتونه بگه :( یه زجر مقدسی توش نهفته ست که انسان سازه! مثلا اینکه نمیتونم بش بگم امروز که حالت بد بود ، کلاس نهم که همیشه برا من جذاب ترین و معیارترین کلاسه چقدر دل گرفته بود و مثل همیشه خوش نگذشت.. یا بگم زنگ کافه فیلم که نشسته بودی جلوی باد مستقیم کولر چقدر نگران بدتر شدنت بودم..و البته بهت گفتم: مریض تر نشی جلوی کولر! و گفتی نه.. و خب من همچنان تو دلم بت چیز میگفتم که داری مریض تر میکنی خودت رو!
آخ.. یکی از بچه هامون بعد از دو هفته غیبت اومد مدرسه، و میدونم که غیبتش موجه بود.. ولی به قدری دلم براش تنگ شده بود که وقتی دیدمش واقعا سعی کردم که خودم رو کنترل کنم و بغلش نکنم ! فقط بهش دست دادم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود دختر :)
سومین گل معلمیمم گرفتم .. از همونی که اولین و دومین گل رو گرفتم! کلا خیلی جذابه هر روز بیان دم دفتر در بزنن بگن خانوم این گل برای شما.. نه؟
البته هر روز چندتا گل میاره.. و فقط من نیستم که مورد گلش واقع میشم.. ولی بازم خوبه .. خیلی خوبه.. کاش تو خونشون گل نرگسم داشته باشن!
باید تا فردا صبح براشون نمره رد کنم برای کارنامه مهر.. هنوز امتحانی نگرفتیم و باید بر اساس مشارکت و کارای کلاسی نمره بدم. و الان هر چی نگاه میکنم میبینم چقدر برام سخته نمره کم دادن!!! معلم باید یکمم سنگدل باشه ینی؟
کاش نمره نداشتیم کلا ولی :/
به زودی باید برم آموزش پرورش گزینش بشم و خب از شدت استرس اینکه رد بشم الان یه حال بدیم! حس مادری که میترسه بچه ش رو ازش بگیرن.. اگه بگن چرا ادبیات درس میدی بهشون حق میدم.. خیلی هم زیاد! تازه حتی تحریکشون هم میکنم که به مدرسه بگن ادبیات رو از من بگیرن.. من سبک دوش بشم! ولی اگه بخوان نگارش رو ازم بگیرن من زنده خواهم موند یعنی؟ :(((( به نظرم در حد یه شکست عشقی مهیب ضربه میخورم!
ایشالا که خیره..
وای یه اتفاق جذاب دیگه م که افتاد این بود که یکی از هشتمیا سکسکه ش گرفته بود تو کلاس، و چهل و پنج دقیقه داشت سکسکه میکرد، داشتیم شعر درس رو میخوندیم که یدفه یه نفر از ردیف عقب صداش کرد، تا برگشت و گفت: بله؟ دیدم کل صورت و مقنعه و کتاب و دفتر بنده خدا با آب یکی شد، و کتاب یکی از بچه های دیگه .. من همینطوری متحیر بودم که آخه برای چی باید وسط شعر خوندن آب بریزه رو سر و صورت دوستش؟! همه به سکوت فرو رفته بودیم.. من ازش پرسیدم چرا واقعا؟ :/ گفت خانوم نمیدونستیم در قمقمه مون بازه، میخواستیم الکی پرت کنیم به طرفش که فکر کنه میخوره به سرش که بترسه که سکسکه ش بند بیاد :( چون ترس سکسکه رو بند میاره!
خیلی سخته وقتی خنده ت گرفته بخوای جدی باشی! گفتم ولی باید با من هماهنگ میکردی! .. شاید من یه راه بهتر به ذهنم میرسید.. میگفتم میخوام ازش بپرسم خودش میترسید مثلا! الان ببین چی شد... گفت ببخشید خانوم.. من حاضرم کتابمو باش عوض کنم! ..
اصلا نمیدونستم باید چه کار کنم تو اون موقعیت و خب میدونستم باید یه کاری کنم.. کلاس هشتم همممیشه شلوغ و در هوا هست! دیگه اینطوری بدتر! بهش گفتم چند دقیقه خارج از کلاس باش! گفت چرا؟ با لحن نیمه شوخی نیمه جدی گفتم به کار بدت فکر کن بعد بیا تو!
بعد یادم اومد اون واسه تربیت فرزند بود که میگفتن برو تو اتاقت به کار بدت فکر کن😂 اینا از خداشونه برن تو حیاط! ولی خب رفت تو حیاط و کتابا رو پهن کرد تو آفتاب که خشک بشن.. ولی خدا خیرش بده.. سکسکه بچه بند اومد :)))
اینه که میگم معلم باید قدرت مدیریت بحرانش زیاد باشه! فعلا خدا داره بهم کمک میکنه و اون بزرگوارنی که بهشون توسل میکنم اول کلاس! مگر نه نابود بود کلاسا! کلا چیزی از خودم نداشتم و نخواهم داشت..
اینم ثبت کنم و تمام!
امروز یکی از بچه ها بهم یچیزی گفت که حس کردم راهو دارم درست میرم! گفت خانوم ممنون که مارو میبینید ! گفتم ینی چی؟ گفت یعنی برامون اهمیت قائلید ..
خب خداروشکر واقعا :)))
خدایا در آخر ازت ممنون میشم اگه گزینش بهم گیر نده و ختم به خیر بشه!