جمعه ۲۰ مهر ۹۷
مشهدِ آخر از عزیزترین مشهدهایی بود که تا به حال رفتم، به چندین و چند دلیل! یکی از دلایلش محل اسکانمان بود، یک خانه ی خیلی خیلی خیلی قدیمی پر از اتاق های ریز و درشت که هر لحظه بیمِ فروریختنشان بود، مثلِ شهری که به روی گسل زلزله هاست.
یک روز وقتی در حیاط منتظر مادربزرگم ایستاده بودم تا به حرم برویم، روی بنر کنارِ حیاط دیدم نوشته است : آماده پذیرایی از هیئات و زائرانِ مستضعف :))) آنقدر دلم شاد شد که حد نداشت!
استحکامِ خانه به قدری بود که نیمه شب با لرزش دیوارهای اتاق از صدای خروپف همیفرمان بیدار میشدم و احساس میکردم اگر ولتاژ خروپفش کمی، فقط کمی بالاتر برود، قطعا فروخواهیم ریخت :)
روزِ دومِ اسکانمان یک هیئت نمیدانم از کدام شهر در اتاقِ کنار ما مستقر شدند، هر شب که از حرم می آمدند یک دور در اتاق کوچکشان هیئت میگرفتند، یک هیئت با صفای کوچکِ یک ساعته.
آن شب از حرم آمده بودیم، داشتند یکی از نوحه های مورد علاقه من را میخواندند، نوحه ای که هر وقت احساس میکنم تمامِ غم های دنیا به قلبم هجوم آورده میگذارم و اشک میریزم، نوحه ی عمو.
ضبط گوشی را روشن کردم و دلم میخواست همه ی هم اتاقی هایمان را ساکت کنم اما خب قطعا نمیشد. امشب اتفاقی صدایش را پیدا کردم و میبینم چقدر این تلفیق خوب و محشر و دوست داشتنی شده است، تلفیقِ این نوحه با حرف های همسفران درباره اربعین!
از ملودی های هایلایت شده ی عمرِ من + برای اینکه بین این همه صدا گمش نکنم :) دلم برای روزگاری که زائرِ مستضعف و خوشبخت و دلخوشِ مشهد بودم تنگ است، خیلی تنگ.
پ.ن: یادم باشد روایتِ آن سفر و آن روزها و آن آدم ها را تا هنوز در ذهنم جان دارد بنویسم.