ایشالا کلاس فردا رو ببریم تو حیاط! ایشالا بارونم بیاد! ایشالا کتابامون با بارون طرح برجسته بگیره! :)
فردا دو تا شعر از قیصر رو باید درس بدم! دو تا شعری که خودم دوران راهنمایی و حتی همین الان عاشقشونم :)))
یکیش هست که من هر بار میخونم یه نوری انگار از تهِ دلم رد میشه.. همون که میگه :پیش از این ها فکر میکردم خدا!
یه شعرم از سعدی داریم کلاس نهم که سخته! قشنگم نیست زیاد! با این انتخاباشون..
خودم میخوام دیوان سعدیمو ببرم بخونیم بگم: بچه ها! سعدی اینننننه :)
جلسه پیشم غزلیات مولوی بردم سر کلاس! و حجم کتابای تو دستم به قدری زیاد بود که به زحمت در رو باز کردم! ( همون نظریه م در رابطه با معلم ادبیاتِ مطلوب! )
آخ آخ! جلسه پیش به مناسبت روز بزرگداشت مولوی شروع کردم از مولوی گفتم براشون، البته فقط به نهمی ها! اونجایی که ماجرا رسید به شمس دیدنی بود :) سوالاشون!! خیلی به سختی جمع شد .. دیگه زندگی نامه هیچ شاعری رو براشون نمیگم! :|
پ.ن: منظورم تعریف از خود نیست! اما چی میشد معلم ادبیات ما هم اینطوری بود واقعا؟ معلم ادبیات ما معلم جغرافیمون بود :| هیچ وقت یادم نمیره که همه ش بعد از اتمام درس یه آینه از کیفش در می آورد به صورتش کرم میزد یا چاله ها و جوش های صورتش رو برانداز میکرد :|