چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶
من همه وظیفه ای که بر گردنم بود انجام دادم
گفتنی ها را تا جایی که میشد گفتم
گفتم ته این راه چه خبر است
گفتم به خودمان ظلم نکنیم
گفتم القلب حرم الله
گفتم حرم خدا جای قهر و فتنه و آشوب و رنجیدن نیست
گفتم این ره که تو میروی..
ولی نشنید
نمیشنود
شاید اگر من هم بودم نمیشنیدم
میترسم سرش یک طوری به سنگ بخورد و خرد شود که با هیچ گچ و باند و بخیه و عملی مثل قبل نشود
میترسم
و بدی اش اینجاست که فقط باید بنشینم و صبر پیش گیرم و دعا کنم خدا دور آن سنگ پارچه ای چیزی بپیچد که از شدت جراحت نمیرد
همین:)