کشفیات

یکی از کشفیات جدیدم اینه که به عروس ها میگن قبل از اینکه تشریف ببرن آرایشگاه قرص یا آمپول ضد حساسیت مصرف کنن که وقتی اون حجم از رنگ و سرب و آلاینده های شیمیایی وارد چشمشون  میشه اشک نریزن که آرایششون خراب نشه ! :|||

خب معلوم و معموله که بدن برای دفاع از خودش در برابر اون آشغال ها اشک تولید میکنه، ما غیر معمولیم که فکر میکنیم عروس باید چشم و ابرو و لب و ناخنش یه شکل دیگه بشه! اون هم با اون غلظت..


اگر در جامعه اونطور که باید و شاید به جایگاه انسانیمون توجه نمیشه، مقصر همین ما زن ها هستیم که سطح دغدغه هامونو در حد همین ادا اطوارهای جنسیتی نگه داشتیم! وقتی خودمون نظر خودمون حدمون همین چیزاست دیگه از بقیه چه انتظاری میره؟ :(

۰ نظر

سر منشاء همه ناکامی‌هامون اینه که میخوایم در قالب اشتباه محتوای درست وارد کنیم! غافل از اینکه این قالب گنجایش نداره! ( یا چگونه در تیتر خود درد دل کنیم؟)

خانوم مولودی خوان ( بخوانید خواننده) میگه: بنده پونزده سال پیش افتخار داشتم شاگردِ مادرِ عروس خانوم باشم! البته شاگرد ناخلف شدم که الان با این شغل اینجام !

وی در ادامه افزود :

اگه کربلا میخوای دستا به بالا

اگه سامرا میخوای هلهله حالا! :/


و من هنوز نمیدونم چرا فکر میکنن با قر و فر و غنا خوندن درباره ائمه معنویتی به محفل و مجلس اضافه میکنه؟ :|

۵ نظر

استوری های چرک

اگه ازدواج کردم و با همسرم رفتیم بیرون و چیرای خوشمزه خوردیم و عکسش رو استوری کردم حق دارید بیاید تف کنید تو صورتم. مرسی اه!

۳ نظر

ای که دستت میرسد ؛ رعایت کن!

از تجملات اضافه بدم میاد، از تجملاتی که در رابطه با مراسمات ازدواج استفاده میشن خیلی بیشتر بدم میاد.. حلقه ی خیلی تو چشم، مهریه سنگین، جهاز عجیب، جشن پر ریخت و پاش، مراسم شب یلدا که میرن خونه ی عروس..

اینا چیزی نیست که فقط به ما مربوط باشه! ما با سبک زندگیمون بر نگاه و عرف و توقع جامعه اثر میگذاریم .. کاش باعث نشیم ازدواج برای جوان ها از اینی که هست سنگین تر و دردسر تر و شکننده تر و دورتر و دورتر بشه! 

۰ نظر

دریغ :(

آقای مسئول امور مالی طوری رفتار میکنن که انگار اگه دانشجو رو زجر ندن یچیزی از ارزش هاشون کم میشه :| 


خدایا به ما شعور و اخلاق ارتباط برقرار کردن با آدم هایی که راه افتادن کارشون به ما محول شده رو بده!

۱ نظر

:(

و میدونم که برات سخته ولی سعی کن که ناراحت نشی!
۰ نظر

طلاق هم یه رفتار بالغانه ست که کاش درست ازش بهره می‌گرفتیم!


همونطور که اشاره کردم " کرامت " یه مَنِش ‌ه که ربطی به پولدار بودن و پول نداشتن نداره؛

"بزرگی" هم دقیقا یه منش ه که ربطی به سن و سال نداره :| 

میتونین ۷۰ ساله باشین و از یه بچه ۷ ساله بلوغ عقلی و احساسی کمتری داشته باشین. و برعکسش..

آخه امروز دلم برای یه طفل ۳۴ ساله و خانومش و جفت بچه هاش سوخت، سوخت واقعا :(


پ.ن: ازدواج یه رفتارِ کاملا بالغانه ست؛ کاملا.. کاملا بالغانه.. 

بچه گانه ازدواج نکنید، با بچه ازدواج نکنید، ازدواج نکنید که ازدواج کرده باشید! خاله بازی که نیست.. ازدواجه! :|

البته بی احترامی نشه به کلمه ی "بچه" .. که حقیقتا بچه های خیلی فهیم و خیلی بزرگوار و خیلی بالغی هم دیدم که اصلا نمیتونم بگم چقدر بزرگوار بودن..

۱ نظر

پدر! مادر! شما متهمید..

الان با هر کدوم از بچه ها که کار ازدواجشون لنگ مونده حرف میزنم مشکلشون اینه که: خودمون اوکی ایم ولی خانواده هامون یه سری بهانه ها میارن.. از یه سری شرایط حرف میزنن که برای ما مهم نیست ولی برای اونا چرا!

ضمن احترام به دقت نظر های پدر و مادر های بزرگوار ! فکر میکنم این دقت نظرشون دیگه در بسیاری از موارد تبدیل شده به اعمال سلیقه شخصی! دیگه تفاوت سنی و رشته تحصیلی و قیافه و تیپ و هیکل و تعداد خواهران و برادرانِ طرف چیزی نیست که شما اگه نپسندید بخواید اجازه ازدواج ندید! مگه شما میخواید باش ازدواج کنید آخه؟ :)))

[ بچه هاتون اگه میخواستن با قانون ها و چهارچوب ها و سلایق شما به زندگیشون ادامه بدن در خیلی از موارد اصلا ازدواج نمیکردن! اکثرا دارن ازدواج میکنن که زودتر زندگی رو با چهارچوب های مشابه با چهارچوب ها و جهان بینی و سلیقه خودشون ادامه بدن.. ]

احساس میکنم افتادیم تو یه سیکل معیوب که مادر و پدر هایِ مادر و پدرهامون چون خیلی تو ازدواجشون دخالت کردن و نظر دادن، الان پدر و مادرامون میخوان سلایق شخصیشون راجع به ازدواج رو در انتخاب همسر بچه هاشون اعمال کنن! :|

خب شما به بزرگواری خودتون ببخشید که مادر و پدرتون نذاشتن با سلیقه خودتون ازدواج کنید! کار اشتباهِ اونا رو چرا تکرار میکنید شما؟


پ.ن: خب امیدوارم خدا من رو جزو این مادر ها قرار نده :) اگه داشتم برای فندق هام دلایل مزخرف و سلیقه ای میاوردم برای ازدواج نکردن با کسی که دوسشون دارن، این متنمو بزنید تو سرم لطفا.. ( البته من فکر نمیکنم انقدر عمر کنم که کار به اینجاها بکشه، ولی به نامادری بچه هام بگید وصیت مادرشونه که دخالتِ بیخودی نکنید تو ازدواجشون.. صرفا در حد راهنمایی و مشورت! )

خواستگاران لوازم نقلیه ای؛ یا چگونه با ازدواج خود آمار طلاق را افزایش دهیم؟

وقتی آدم تو اتوبوس کنار دوستش نشسته و دوستش خیلی هم ازش با وقار تر و محجوب تر و سنگین رنگین تره، شعور داشته باشید ازش خواستگاری نکنید، اگر هم خواستگاری کردید حداقل دیگه دلیلش رو نگید : چون دنبال یه دختر با حجاب میگردیم :| 

اولا که مگه صرفا حجاب ملاک کافی برای شروع خواستگاری هست؟ دوم هم اینکه خب اینکه طبق چه معیاری حجاب این یکی رو به اون یکی ترجیح میدید؟ سوم هم اصلا مگه اتوبوس جای خواستگاریه؟ بدتر از همه دومِ امام حسینه.. ما عزاداریم، ما هنوز مشکی پوشیم عزیزان :(

۰ نظر

باگ های نفرت انگیز

بعد از نماز رفتم اتاق بیست و دو، اتاق علما و شهدا، نشستم یه گوشه، پشت سرم یه پسری اومد داخل اتاق، شلوار نخی سبز پوشیده بود، جیباشو نشمردم ولی فکر کنم بش میگفتن شیش جیبه با لباس مشکی، چفیه رو شونه، تا اومد نگاهش افتاد به بچه کوچولوهایی که اونجا می‌دویدن، انگار ذوق کرد، دست کشید رو سرشون، دست کرد تو جیبش دو تا خرما داد به بچه ها ( از این خرما خشک و سفتن :/ اسمشونو نمیدونم!)
بعد یه عکس شهید از جیبش در آورد، گذاشت جلوش، بچه ها میومدن پیشش هی بهشون ابراز لطف و محبت میکرد، بعد یدفه شروع کرد یه چیز نوحه طوری رو زمزمه کرد! من فاتحه م رو خوندم داشتم میرفتم.. یه دختر بچه هشت _ نُه ساله اونجا بود، چادرش افتاده بود رو شونه ش، اومد بلند شد که بره چادرش رو رو سرش درست کرد! یدفه پسر شلوار سبزه گفت: آفرین، چادرت رو بکش رو سرت!
ناراحت شدم، اون بچه حجابش کامل بود، به اون آقا هم هیچ ربطی نداشت چادرش افتاده باشه رو شونه ش یا رو سرش! (همیشه به آدم هایی که از خدا پیغمبر هم خدا و پیغمبر تر میشن و گیر الکی میدن حس بدی دارم، به نظرم یه باگ های عمیقی تو وجودشون دارن که برای پنهان کردن و پوشوندن اون مکانیسم دفاعیشون به این صورته که خودشون رو خیلی علیه السلام نشون بدم! )
پا شدم رفتم بیرون، نشستم جلوی اتاقک و کفشم رو پوشیدم، دیدم تشریف آورد بیرون، باز چندتا بچه دید ذوق کرد.. گفت وای چقدر فرشته اینجاست! یه همچین حرفی!
تو دلم گفتم ملت چه بانمک شدن :|
پاشدم از در حرم رفتم بیرون، البته چون فضا خیلی مناسب عکاسی بود، جلوی در چندتا عکس گرفتم! فک کنم پنج دقیقه طول کشید، بعد اومدم بیرون..‌ راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس! یدفه دیدم یکی جلوم داره دنبال یه بچه ای میدوه براش شکلک در میاره! دیدم عه! شلوار سبزه س! گفتم خب دیگه! ملک الموته! با این سر و شکل اومده روحم رو قبض کنه! خیلی ریز یرمو انداختم پایین و رد شدم یدفه احساس کردم کنارمه! خیلی ترسناک بود! بی مقدمه گفت: ببخشید دوس دارید خادم شهدا بشید؟ گفتم: خادمِ شهدا؟ گفت: بله راهیان نور.. شلمچه!پیش خودم گفتم چرا حرف اصلیشو نمیزنه؟ هی میره به حاشیه! یدفه بگه وقت رفتنه دیگه! گفتم راهِ خادم شدن رو بلدم! ممنون!
گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم.. تشریف بیارید بهتون بگم، رفت یه گوشه! ترسیدم! ولی خب گفتم از طرف ملک الموت نیست دیگه! از این موسسه های سیره شهدان، تبلیغ کاراشونو میکنن..
گفتم بله؟ گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم، آموزش روایت گری برا شهدا، اردوهای راهیان نور! روایتگری که میدونید چیه؟ حاج حسین یکتا رو میشناسید؟ من شاگردشونم! میتونم بهتون روایت گری شهدا رو یاد بدم! بفرستمتون با کاروان های راهیان نور راویشون بشید.. شماره م رو بزنید لطفا!
دیگه فهمیدم چه خبره! خیلی محکم گفتم حاج حسین رو میشناسم، خودم میتونم کلاسای روایت گری رو شرکت کنم. نیازی نیست.. و راه افتادم! از پشت سرم گفت مبحث شهدای گمنام چی پس؟ شماره م رو بزنید! گفتم من نیازی نمیبینم! با تندترین سرعت ممکن قدم بر میداشتم، فقط هی صداشو میشنیدم از پشت سرم که هی میگفت صبر کنید! حالا شماره م رو بزنید.. حالا شماره م رو بزنید!
تا چند دقیقه حتی میترسیدم برگردم و ببینم پشت سرم هست یا نه!
برگشتم، نبود، ترسم رفت، تازه عمق فاجعه رو فهمیدم! حالم بد شد.. حال دلم بد شد، حس میکردم قلبم تو دلم مچاله شده.. آخه با اسمِ شهدا! به اسم روایتگری شهدا! با نماد شهدا؟
اون موقع انقدر تو شوک بودم که باورم نمیشد! احساس میکنم خیلی اسلام رحمانی طور باش رفتار کردم! کاش اونجا بش میگفتم آخه تو چی تو مغزت میگذره؟ چطور خجالت نکشیدی؟ چطور روت شد؟ من داد زدن بلد نیستم ولی کاش تلاش میکردم داد بزنم، اصلا کاش شماره ش رو میگرفتم و میدادم به بابام، یا اصلا میفرستادم برای دختر حاج حسین که به باباش بگه این شاگردای بی آبروش رو جمع کنه..
چندین ساعت گذشته از این اتفاق ، دلم مچاله مونده.. یه حال تلخ، شایدم کثیف، شبیه لجنی که میچسبه به دیواره های استخر، چسبیده به دیواره های دلم..
دارم تلاش میکنم قضاوتش نکنم! مثلا بگم آره! قصدش واقعا جذب خادم الشهدا بوده! ولی متاسفانه هیچ جوره معقول نیست که دنبال دختر مردم یواشکی راه بیفتی که خادم الشهدا جذب کنی؟ خب اون خادمی بخوره تو فرق سر ما ! چی بگم؟ چی بگم؟ چی بگم؟

امشب شب روضه حضرت رقیه بود.. دلم شکسته بود از این اتفاق بد.. گفتم بابا! منم مثل دخترتون.. دخترتون رو اذیت کردن امشب..دختر یتیمتون رو اذیت کردن امشب.. منم امشب خیلی ترسیدم بابا..

من دلم نمیخواد بلایی سر کسی بیاد، من فقط از زشتی و تهوع آمیز بودن این اتفاق دلم مچاله مونده هنوز .. کاش به فریادمون برسن..


پ.ن: خدایا! حتی حتی حتی حتی اگه قراره یه روزی آدم خیلی فاسق و چرک و تهوع برانگیزی بشیم، کمک کن با اسم تو و خوبان تو و نمادهای عزیزانِ تو اینطوری نشیم! ظاهرمون هم شبیه تو نباشه.. نذار ما با اسم دین تو ، به دین تو ضربه بزنیم.. بذار بفهمن ما از تو نیستیم.. نذار ما اسمت رو بد کنیم. همین!

+ من قبلا فکر میکردم بی شرفی، بی شعوری، بی شرمی، بی غیرتی، بی بخاری و همه ی "بی" های دنیا یه حد و اندازه ای داره.. مثل اینکه نداره.. بعضیا نه دین دارن، نه آزاده ن.. نه هیچی!

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان