با کوله باری سنگین از کتاب رسیدم حرم، اومدم کتابام رو به حضرتِ معصومه (س) نشون بدم! :) مثل خیلی از خریدهام که وقتی میخرمشون اولین بار میارمشون اینجا! نمیدونم چرا! ذوق دارم براش انگار .. و چقدر خوب که اینجا رو جایی میدونم که آدم میتونه علاوه بر ناراحتی، ذوق هاش رو هم بیاره! برنامه ی کلاس های درسیمم تو حرم نوشتم، رو به رویِ ضریح ..
راستی حرم چراغونی شده، چراغونی و دلبر ..
دیروز احساس میکردم تمام سر نخ های زندگیم رو گم کردم، نمیفهمدم که کی ام و دارم کجا میرم! کلاف در هم گوریده ای بودم که نمیدونست باید چه کار کنه..
امروز لا به لای تصحیح ورقه ها، وارد کرده نمره ها، غرفه به غرفه کتاب ها و حالا زیر آینه کاری خیره کننده ی ایوان آینه خودم رو پیدا کردم و دوباره یادم اومد کجام و قراره کدوم خواسته های خدارو منِ کوچیک بر عهده بگیرم.
چه حسی قشنگ تر از احساسِ پیدا بودن؟ چه خوشبختی از این بالاتر؟ الحمدلله .. الحمدلله .. الحمدلله :)