به امید رفت و آمد بیشتر فرشته رزق‌رسان تو جامعه مون :)

از دیشب که تصمیم گرفتم یه سری از منابع ارشد رو بگیرم و امتحانی بخونم امسال همش نگاهم به گوشیمه که ببینم حقوقم رو کی میریزن ؟ یه حس چشم انتظاری عجیبیه.

بعد هی با خودم فکر میکنم واقعا آدم‌هایی که همش چشمشون به پیامک ریخته شدن یارانه یا حقوف ناچیزشونه چی میکشن؟ چی میکشن وقتی دحل و خرج با هم نمیخونه؟ چی میکشن وقتی بچه هاشون باید تو بحران شدید اقتصادی زندگی کنن؟ که هر بار میرن بیرون باید یجوری حواس بچه هاشون رو پرت کنن که نگاهشون به خوراکی ها و لباسا و اسباب بازی های رنگارنگ گرون نیفته؟ چطور باید جهاز بدن؟

حالا من تا آخر عمرمم نتونم منبع ارشد بگیرم هیچی نمیشه !! اصن میتونم از خانواده م بگیرم ولی دلم نمیخواد.‌. یعنی مسئله مرگ و زندگی نیست اصلا..

ولی اونا که این پول های اندک براشون مسئله سیر کردن شکم یه خانواده ست، مسئله اجاره خونه عقب افتاده ست.. چی میکشن اینا؟

 

خدایا کمکمون کن بگذریم ازین بحران. :(

۴ نظر

ای حرمت ملجاء درماندگان

کاش بدون اینکه مامان باباهامون بفهمن، ارزون‌ترین و نزدیک ترین پرواز تهران به مشهد رو بگیره ، یه صبح تا شب بذارتم جلو پنجره فولاد رو به امام بگه : این خانومِ ما دلش گرفته، شاید شما فقط بتونی خوبش کنی.

بعد ما رو تنها بذاره با هم.. شب بیاد دنبالم که برگردیم تهران ببینه حالم خوبه.

۱ نظر

سبحانک! انی کنت من الظالمین

خدای یونس باش برایم

گیر افتاده ام توی دل تاریکِ نهنگِ دنیا و نهنگِ خودم؛

"فاستجبنا" یت را در حقم اجابت کن

مومن نیستم اما به شیوه ای که مومنین‌ت را نجات میدهی نجاتم بده!

خدای یونس شو برایم.

۲ نظر

دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر!

ای خدایِ آدم‌های در هم شکسته شده!

۰ نظر

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

احتمالا در شرف یک تصمیم گیری سخت بزرگ هستم. بیشتر سکوتم و فکر تا حرف. ممنون که برایم دعا می‌کنید.

۰ نظر

تو را چه شده؟

وقتی قراره چند ساعت دیگه حسرت الانت رو بخوری پس سعی کن از الانت لذت ببری خب :/

۰ نظر

اصلا تموم میشه؟

اینکه از شنبه تا چهارشنبه سرم مثل کنار ضریح امام رضا (ع) شلوغه و پنجشنبه و جمعه هم شوهرم میاد و بازم سرم شلوغه احتمالا تدبیریه که خدا اندیشیده برای این روزهام. مگر نه حالم طوریه که هر لحظه تنها باشم غصه از بند بند وجودم می‌زنه بالا و ممکنه چشم هام اشکی بشه.

خیلی کم طاقت شدم، زود خسته میشم، زود بهم میریزم، انقدر نازک نارنجی شدم که نمیرم طرف بابام که مبادا یه چیزی بهم بگه که ذره ای طعنه توش باشه که من بهم بر بخوره و گریه کنم، مامانم وقتی از برنامه هامون برای زندگی آینده میپرسه، از خونه، از تاریخ رفتن، از هر چی، گریه م میگیره و میگم مامان تو رو خدا نپرس.

خیلی عجیب شدم . نه؟ عمیقا کلافه م. این وضعیت بلاتکلیفی که دارم اذیتم میکنه. انگار تحمل کردن دوری ها توی این نه ماه تو دلم جمع شده باشه، مثل یه جنین بزرگ شده باشه و حالا وقت زایمانش باشه.. همه تحمل هام، همه سختیایی که کشیدم، همه حرفایی که شنیدم، درد همه روزایی که دلم میخواست باشه و نبود، همه ی همه ی همه ش، داره با هم جلوی چشمم مجسم میشه... 

به خودم وعده ی زمستون داده بودم. می‌گفتم میرم دیگه.. تموم میشه.. طاقت بیار.. امتحانا که تموم شه میریم زیر یه سقف.. حالا دارم فکر میکنم به اینکه یعنی من سفره هفت سینم رو تو خونه خودم میندارم؟ اصلا هفت سین هیچی. سفره افطاریم رو تو خونه خودمون میچینیم؟ یا دوباره شبیه ماه رمضون امسال دیدارهامون باید کمتر از بیست و چهار ساعت بشه و اذان ظهر نشده برگرده؟ 

به اینا که فکر میکنم.. به کش اومدن این وضعیت.. به اینکه بازم باید صبر کنم.. به اینکه دلتنگی نمیخواد دست از سرم برداره، به اینکه نه دیگه بابا بعد از ازدواج تو خونه قربون صدقه م میره، انگار یه دیوار کشیدن بینمون، نه میم هست کنارم، ازین تنهایی، از اینکه متاهلم ولی نیستم، ازینکه آویزون موندم، از اینکه زندگیم چند تیکه شده.. از همه چی عمیقا خسته و بدحالم.

فکر کنم خدا سرمو شلوغ کرده که نتونم به این چیزا فکر کنم.. مگر نه پیرتر از چیزی میشم که تو این چند روز شدم. 

نوشتم که یادم بمونه. شاید چند ماه که تو خونه زندگی خودم بودم دلم برا خونه بابا و راحتی هاش تنگ شه. ولی الان فقط میدونم که دیگه خیلی خسته م. خیلی. خداجونم پس کی تموم میشه این اوضاع نا به سامون؟

عند ربهم یرزقون

درسته نزدیک ترین مرگ به من مرگ بابابزرگم بود اما تکان دهنده ترین مرگ تا اینجای زندگی برام رفتن حسین علیمرادی بود، من دوست دارم بهش بگم شهید حسین علیمرادی.. از دیروز انگار طوری سیلی خورده تو گوشمون که نمیفهمیم چی داره میگذره!

۰ نظر

پناهم بده ..

آدم قند خونش که کم میشه، سرش گیج می‌ره، چشماش سیاهی می‌ره، تعادلشو از دست میده و حتی میتونه از هوش بره..

من مشهدِ خونم که کم می‌شه روحم به همچین حالتی دچار می‌شه :(

۰ نظر

ما را از منکران اعجازهایت قرار مده

خدا اگه بخواد آدما رو از هر گوشه جهان و در هر قید و بندی که باشن بر می‌داره و بهم می‌رسونه. چرا مثال بزنم از ملیکاخاتون و امام حسن (ع) که بگیم این بخاطر شرایط ویژه شونه  ؟ مگه یلدا و آووکادو ی بلاگ قصه شون کم عجیبه؟

ولی کاش خدایی که آدما رو انقدر عجیب بهم وصل میکنه، همینجوری هم کنار هم نگهشون داره. ما آدما خیلی کار خراب کنیم‌. انقدر که بعد چندتا سختی همه معجزه های جلوی چشممون رو انکار کنیم و با خودمون بگیم : "ما آدمِ هم نبودیم، این اشتباهی بود که از ما سر زد." ما آدما خیلی خلیم. تو رهامون نکن آهای خدا.

لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان