اعترافاتی از یک مادرِ شور و دختر بی نمکش

اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.

گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگفت جای مامانم اینها خالی. یا اگر دلش میخواست بامامبزرگ اینها برویم سفر و بابا مخالف بود مامان انقدر افسرده و غمگین میشد که نگو. آنقدر که بابا میپرسید : سفر هم که آوردمت. چرا غمگینی؟ و مامان میگفت: بی مادرم اینها به من خوش نمیگذرد خب! چه کار کنم؟

حالا این مامان داشت به من توصیه میکرد اینطور نباشم. گفتم باشد و اینطور نبودم. نگفتم جای خانواده ام خالی ست. نگفتم دلتنگشان میشوم. نگفتم از اینکه بخاطر برادرم نمیتوانند بروند مسافرت چقدر ناراحتم. حتی جلوی همسرم با مادرم تلفنی حرف نزدم. تلفن ها و پیام هایم را هم کمتر کردم.

به جایش با اشک به امام رضا (ع) گفتم: سال های سال با جمعی به دیدار شما می آمدم که حالا اتیسم بال و پرشان را بسته. خودتان راه پیش شما آمدن را برایشان باز کنید.

نگاهم که افتاد به گنبد عموجان گفتم ده سال پیش با جمع دیگری آمده بودیم محضرتان که حالا دارند در اشتیاق دیدنتان می سوزند.

هر جا که رفتیم، زیارتی و سیاحتی ، با خانواده همسر و بی آنها؛ هم دلم تنگ میشد هم دلم میخواست خانواده ام هم این زیبایی ها را ببینند اما هیچ نگفتم. فقط توی دلم آه کشیدم چون مامان گفته بود مبادا بگویی!

حالا نمی دانم در چشم همسرم و خانواده اش شبیه آدم های بی عاطفه ی دلتنگ خانواده نشو هستم یا چه! اما شاید آقای میم مثل بابا نبود که دوست نداشته باشد دلتنگی همسرش برای خانواده اش را بشنود. حالا احتمالا اتفاقی که افتاده این است که هم خانواده خودم فکر میکنند چقدر نامردم و چقدر همیشه در سفر و خوشگذرانی ام و عین خیالم نیست که آنها حبس شده اند در این شهر؛ هم خانواده میم فکر میکنند چقدر این دختر برایش با خانواده یا بی خانواده بودن فرقی نمی کند. احتمالا زیاده روی کرده ام.

نه به آن شوری شور مامان، نه به این بی نمکی من .

 

۰ نظر

کوتاه با زینب

سلام مامان!

امروز سر کلاس داشتم چند تا از نامه هایی که برای خواهرت هدی نوشته بودم را میخواندم، بچه ها صدایشان در آمده بود و مدافعان حقوق تو شده بودند که چرا برای تو نامه ننوشته ام و چرا بین بچه هایم تبعیض قائل میشوم!

گفتم برای زینب هم نوشته ام. گفتند حتما نوشته اید: مراقب خواهرت هدا باش! نکند صدایش را در بیاوری مگر نه میکشمت  :)))

جانِ مادر! راستش عذاب وجدان گرفتم‌. آمدم بنویسم هیچ هم اینطور نیست. خیلی هم دوستت دارم. فقط نمیدانم چرا نوشتن برای هدی یک مقدار راحت تر است. همین. تمام.

۰ نظر

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

+شما هر چند وقت یه بار همو میبینید؟

_ هر هفته، آخرش. یه روز یا فوقش دو روز . 

+ واقعا؟ پس چطور نمی‌میرید؟

_ ... 

 

۳ نظر

تجربه های جدید عروسانه

یکی از چیزهایی که به تازگی درون خودم کشف کردم اینه که محبتی که به مادرهمسرم در دلم دارم خیلی خیلی وابسته به رابطه ایه که با همسرم دارم.

یعنی وقت هایی که خیلی خوب و خوش و خندانیم و محبت وجودم رو سرشار کرده مادر شوهرم رو هم خیییلی خیلی دوست دارم.

اما وقت هایی که از شوهرم دلخورم یا هر گونه ناراحتی ای پیش اومده که مل رو با هم سنگین رنگین کرده، رفتارم با مادر شوهرمم سرد میشه انگار! ناخودآگاه! 

این در حاایه که درباره پدر شوهرم اصلا چنین چیزی صدق نمیکنه. 

واقعا برام جالبه که بدونم چرا این اتفاق میفته؟ به خاطر شباهتشون به همه؟ به خاطر علاقهشونه؟ دوست دارم بدونم اگه مثلا از مادر شوهرم ناراحت بشم هم اینطور میشه که از شوهرم هم دلچرکین بشم یا نه؟ دلم میخواد بدونم برا همه این مدلیه یا من فقط؟

 

اینو نوشتم که اگه یه روز فهمیدم قضیه چیه بنویسم جزو تجربیاتم.

۱ نظر

در انتظار حادثه

من قبل از ازدواج اینطوری بودم که هر چند وقت یکبار دچار بحرانِ روحی "خب که چی؟" میشدم! جهان برام از معنا تهی میشد. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. انقدر بین سوالاتم دست و پا میزدم تا بالاخره یه راه نجاتی پیدا کنم.

الان غیر از یه دوره بحرانی اول ازدواج که الان که بهش می نگرم بسیار آشفته بودم و حق هم داشتم آشفته باشم ( چون برام کنار اومدن با این سبک زندگی جدید خیلی سخت بود، داده های جدید انقدر زیاد بود که نمیتونستم تحلیلشون کنم، چیزایی تازه داشت برام پررنگ میشد که احساس میکردم هیچ نسبتی باهاش ندارم، یکی اومده بود که میتونست تو وجودم سرک بکشه، یکی که تا میومدم به بودنش عادت کنم و خودمو باش تطبیق بدم باید از پیش هم میرفتیم، خلاصه که چه دورانی بود).. داشتم میگفتم که غیر از اون دوره دیگه بعد ازدواج به ازین بحرانا نخوردم. نمیدونم بخاطر اینه که سرم شلوغ تر تر شده یا اینکه همه سوالام جممممع شده و قراره یدفههه حمله کنه و عجیب بحران زده م کنه. راستش یکم نگرانم. چون تو دوران مجردی فقط خودم بودم و خودم. با هستی و چرایی هستی خودم مشکل داشتم، الان فکر کنم اگه دچار بحران بشم با معنای زندگی آقام میم هم دچار مشکل میشم. میگم این کیه؟ چی میگه؟ چی میخواد؟ اصلا چرا ازدواج کردی؟ چرا با این ازدواج کردی؟ و .. و من خودمو میذارم جای همسرم حس میکنم تعامل با یه من بحران زده خیلی سخته. آدم اصلا نمیدونه باید باش چکار کنه ولی خب خیلی اثر گذاره روی رابطه ها! هر چی نزدیک تر. اثرش بیشتر. حتی به این فکر افتادم که براش یه یادداشتی بنویسم تحت عنوان "چگونه با من بحران زده تعامل کنید" که دیدم واقعا قابل پیش بینی نیست.

چه ترسناکه خلاصه :) خدایا ما رو در بحران هامون حفظ بفرما.

 

پ.ن: آدم باید قبل ازینکه دچار بحران شه مسئله هاشو حل کمه. قبول دارم. اما یه سری مسائل هست تا قبل از ورود به بحران اصلا برا آدم مسئله نیست... نمیدونم چطور توضیح بدم؟ اصن یه وضعی!

۱ نظر

در اشتیاق تکامل انگشت هایم

دلم میخواهد این ترم که تمام شد ، در کنار این همه غرق بودن در خواندن و نوشتن و تدریس، یک کارِ هنری که دست هایم را جان تازه بدهد پیدا کنم. 

سرگردانم بین خیاطی، نمد دوزی، قلاب بافی و گلدوزی. دلم میخواد کار ظریف باشد و روح دار. احتمالا گلدوزی بیشتر با شخصیتم مطابق باشد.

 

پ.ن: نمیدانم چرا یاد گرفتن کارهای این چنینی برای من هیچ وقت در اولویت نبود؟ همیشه سر زندگی ام انقدر شلوغ بود که احساس می‌کردم این کارها اتلاف وقت است. حالا فکر نمی‌کنم اتلاف وقت است، ولی نمیدانم چه غایتی دارد؟ برای من که هدف گرایم این باید قبل از شروع کار جا بیفتد. که "چرا؟" . که " خب که چی؟ "

 

+ ازونجایی که من گلدوزی یاد بگیرم رو لباسامون تمرین میکنم، و چون لباسای خودم رو میترسم خراب بشه اول رو لباس های همسرم نقش و نگار میزنم، از همین تریبون اعلام می‌کنم هر لباسی خواستین بپوشین قبلش چک کنید که روی یقه ش گل گاو زبون یا سنبل الطیب ندوخته باشم مثلا :دی

۱ نظر

حالِ خوبِ مجانی :)

پول برای اینکه حالتون رو خوب کنه همینطوری کاری از دستش بر نمیاد، باید خودتون حال دلتون خوش باشه، حال و هوای خوب داشته باشین، پول فقط میتونه موقعیتایی رو برامون ایجاد کنه که ازش لذت ببریم، باش هیجان رو بچشیم.. پس پول برای ساختنِ حالِ خوش نیازمندِ مقدمه ست...

ولی خبر خوب این

حالِ خوش داشتن نیازی به مقدمه ای به نامِ پول نداره، فقط باید یاد گرفت راهش رو :)

 

 

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان