امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.
مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.
مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین الحرمین و یک دل سیر نگاهت کنم؛ گذاشتی ببینمت. چشم هایم روشن.
زبانم هنوز هم که هنوز است بند آمده؛ هنوز نمی دانم این معجون شوق و عشق و عظمت و اعتقاد را چطور باید توصیف کنم اما فعلا آمدم که بگویم: ممنونم رفیق . از صمیم قلب ممنونم.