مگه من جیگرم؟

تعریف میکرد:

 رفته بودیم با مامانم پالتو بخوریم، من رنگ سبز رو پسندیده بودم، مامانم جیگری! من میگفتم سبزه رو بخریم ، مامانم میگفت : رنگ لباس سربازای آمریکاست! میگفتم خب رنگ لباس سربازای ایرانم هست.. مامانم میگفت: مگه تو سربازی آخه که سبز بپوشی؟ گفتم: مگه من جیگرم که جیگری بپوشم؟


وی در ادامه پالتویش را به تن کرد و افزود: جیگرم.. جیگرم.. جیگرم :)))



پ‌.ن: چرندیاتی که به آن خندیدیم :) + فک و فامیل جذابمون!

ولی به رنگ انتخابی بچه هاتون احترام بذارین..

۰ نظر

capacity

من دوران دبیرستان یه دوستی داشتم خیلی موجود جالبی بود، هنوز هم هست، اصلا نمیشد بهش گفت "بچه مذهبی" ، موهاشو بیرون نمیذاشت از قصد، ولی چند انگشت از موهاش همیشه با عقب رفتن مقنعه ش بیرون بود.. اصلا تو فاز و فضای بسیج و شهدا و اینا نبود! با ما هم خیلی رفیق نبود! فاز رفقاش فرق داشت، گیتار میزد، کلاس زبان میرفت، با دوستاش میرفت بیرون خوش میگذروند، با دو تا از بچه ها میرفت کلاس گلایدر و ساعت ها با یه استاد جوانی که داشتن کار میکردن.. بسیار هم اهل کتاب خوندن و فهمیدن و چیزای جالب بود!

یبار من دوم دبیرستان تو یه گروه کلاسی گفتم بچه ها! کسی هست با من بیاد امسال راهیان نور؟

بعد برخلاف تصورم این دوستم گفت من میام! من میام!

و فقط هم از سر هیجان و کنجکاوی اومد..

تو راه حتی راوی اتوبوسمون به موهای بیرونش طعنه زد.. دوستمم هر وقت راوی میخواست حرف بزنه هندزفری رو از من میگرفت میذاشت تو گوشش آهنگ گوش میداد! کلا تو کل مسیر یا خواب بود یا آهنگ گوش میداد! بعد هر یادمانی میرسیدیم فقط دنبال بالا و پایین پریدن و عکاسی بود! بعد مثلا یادمه رفتیم دهلاویه، میگفت بنظرم که چمران خیلی کار اشتباهی کرد زن و بچه ش رو بخاطر جنگ ول کرد. تازه اونم جنگ لبنان! یا مثلا اولش که رسیدیم فکه داشت میگفت که به نظرم شهید آوینی جزو شهدا محسوب نمیشه که! داشته مستند میساخته یه مین رفته زیر پاش..

بعد من مثلا اینگونه بودم که قبل از یادمان اشکام شروع میشد تا بعد یادمان هم طول میکشید تا اشکام بند بیاد! ولی دوستم کلا تو فاز اینکه خیلی بشینه و دل بده به روایتگری نبود.. 

تا فکه..

از کاروان خودمون جدا شدیم ، نشسته بودیم با کاروان طلاب خارجی تو قتلگاه شهدا، یدفه دیدم یه خانومی کنارم دارن شدیدا اشک میریزن.. شدیدا.‌. هی میگفتم چه طلبه ی خارجی دل پاکی! بعد نگاه کردم به ساعتم دیدم دیر شده، اومدم به دوستم بگم پاشو بریم اتوبوس، دیره! بعد فهمیدم این طلبه ی خارجی همین دوست عزیزم هستن! بهش گفتم حالت خوبه؟ :| از شدت گریه نمیتونست جواب بده! بعد بهش گفتم بیا بریم دیره! گفت تو برو آروم آروم.. من دوان دوان میام!

بعد از اون دوستم کم کم شروع کرد به تغییر... تغییرات عمیق.. تغییرات جالب!

الانو بخوام بهتون بگم .. داره حوزه درس میخونه، بهش میگیم شیخنا ! :) بعد حجابش از من بهتره، کلی اطلاعات مذهبی خفن داره! کلی تو روابطش عوض شده! جهازش رو کاملا ایرانی خریده! گیتارش رو هم فروخته .. خیلی وقته .. الان یجوری شده و یجوری رشد اخلاقی و دینی داره که من میخوام بهش بگم دستِ منو بگیر تو رو خدااا! 

ولی آیا من فرقی کردم با خانومِ میمِ دوم دبیرستانم؟ چه فرقی کردم؟ بهتر شدم یا بدتر؟ 

هر چقدر هم که بهتر شده باشم مطمئنم که میزان رشدم به اندازه اون نبوده :)


میخوام بگم ظرفیت رشد و شکوفایی آدم ها خیلی نکته ی قابل توجهیه! خیلی! 

یه نفر که خوب و بچه مذهبیه لزوما ظرفیت خوب بودن نداره، شاید فقط شرایط بد بودن رو نداشته! یا کسی که الان هیچ فاز مذهبی ای نداره لزوما اینطور نیست که ظرفیت خوب بودن نداشته باشه! چه بسا در موقعیتش قرار بگیره از بچه مذهبیام صد مرتبه مذهبی تر بشه!

خلاصه اینکه تو انتخاب دوستاتون، ازدواجتون، همکارتون.. هرچی! علاوه بر اینکه چگونه بودنِ الانشون رو میبینید، به ظرفیت رشد و فهمیدن و خوب شدنشونم در نظر بگیرین! نه اینکه مسئله مهمی مثلِ ازدواج رو صرفا به خاطر "احتمال خوب شدن" فرد رقم بزنید، بلکه به این هم فکر کنید.. این مهمه .. خیلی مهمه!


خدایا! ظرفیتِ خوب بودنِ ما رو بالا ببر، که تو هر موقعیت خوب و بدی به خوبیمون اضافه بشه.. الهی آمین!


۱ نظر

ای صبحِ امید

بخند ای صبحِ نورانی

پس از شب هایِ طولانی ..

۰ نظر

دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر


ای اشکِ اول و نفسِ آخرم حسین (ع)

ای سایه ی کرامتِ تو بر سرم حسین (ع)

۰ نظر

صدایم را به یاد آر اگر آوازِ غمگینی به پا شد

برایِ من که بریدن و دل کندن از هیچ چیزی هیچ وقتِ خدا آسان نبود، فکر نکن که این بار بخواهد راحت باشد، دلم یک روز تلافی خواهد کرد این همه بی مهری را که در حقش روا داشتم، نه؟ فکر کن آدم دست و دهانِ بهترین رفیقش را ببندد و بیندازد در یک انبار تاریک تا مبادا بخواهد ذره ای زندگی خودش و دیگران را تباه کند. فکر کن هر لحظه صدایش را بشنود که دارد خودش را میکوبد به در .. میکوبد به در که در را برایش باز کنم، میکوبد به در که نگذارد با عقلِ عاقبت اندیش کاری بر خلاف خواسته اش کنم. تحملِ این ها برای من آسان نیست. منم که زجر مکرر شده ام؛ 
هر روز در اندیشه ی روزی که بی رمق، باید جنازه ی بی روحم را بکشم تا در آن انبار تاریک، با دست های یخ زده ام قفل های در را یکی یکی باز کنم. ببینم دلِ کوچکم یک گوشه از حال رفته. خودم را بکشانم کنارش، با اشک .. دست هایش را باز کنم ، زخمِ طنابی که خودم بر دستانش محکم کردم ببینم، دهانش را که باز میکنم از لای چشم های نیمه بازش نگاهم کند، با لب های رنگ پریده بپرسد: کارِ خودت را کردی؟ 
شرم کنم از چشم هایش، آرام بگویم : باور کن برای همه مان بهتر بود.. 
سرم داد و هوار راه بیندازد و بگوید تا ابد دورم را خط میکشد.
میان آن همه فریاد دوباره تنِ خسته ام را بلند کنم و بروم، متحیر.. ندانم که کجا ؟ ندانم که چگونه حتی؟ سوال ها و حرف ها مثلِ تیر به سمتم روانه شوند، مثلِ تیر.. و من زره انداخته بنشینم در میانه ی واقعه..
اصلا خستگی ام را بی خیال ، اهمیتی ندارد ! دلم هم هیچ، بگذار او تا ابد با من قهر بماند، مگر آدمِ بی دل یا دل مرده کم پیدا میشود؟ جای خالی اش را مجبورم یک سنگ بگذارم، حرف ها و نگاه ها و سوال های سهمگین را هم بگذار بیایند، 
اما..
 اگر حتی یک لحظه با خودت فکر کنی که من "نامرد" ، "بی رحم" ، "ناجوانمرد" ، یا هر صفتی که شاعرها و نویسنده ها به آنِ بی وفایِ زندگیشان نسبت میدهند هستم؛ پس آن روز غریب تر و اندوهناک تر از من دخترکی روی زمین خدا نیست. آن لحظه ها را چگونه طاقت بیاورم؟


پ.ن: دوست داشتن همیشه به ماندن نیست، گاهی به رفتن است. به رنجِ امروزِ دل بریدن را برای آرامش فردا طاقت آوردن. بیچاره من اگر او هم نتواند بفهمد. 

ب.ن: خدایا .. تو که میبینی ! بسه.. ممنون که میبینی! ممنون که هوامون رو داری! دیگه چی بخوام؟

باور کن!

خدایا!

بعضی وقتا از خودم میپرسم نکنه تو انقدر منو کوچیک دیدی که پیش خودت گفتی آرزوهای من تو مال و منال و خوشی های دنیا خلاصه شده؟ نکنه با خودت گفته باشی آرزوهای این بنده م در حد و اندازه ی اسکناس های دنیاست؟ در حد و اندازه ی متراژ خونه، مبل، مدلِ ماشین؟ خدایا! نکنه وقتی از کوچیکی اتاقم باهات درد دل کردم فکر کردی که من دلم به این چیزا خوشه؟ نکنه نهایت آمال و آرزوی من رو این قدری دیدی؟

خدایا .. من شاید یه وقتایی غر زده باشم، ولی قطعا منظورم این نبوده.. منظورم این نبوده.. منظورم این نبوده! اگه میخوای بهت نشون میدم.. اثبات!

۰ نظر

ای که دستت میرسد ؛ رعایت کن!

از تجملات اضافه بدم میاد، از تجملاتی که در رابطه با مراسمات ازدواج استفاده میشن خیلی بیشتر بدم میاد.. حلقه ی خیلی تو چشم، مهریه سنگین، جهاز عجیب، جشن پر ریخت و پاش، مراسم شب یلدا که میرن خونه ی عروس..

اینا چیزی نیست که فقط به ما مربوط باشه! ما با سبک زندگیمون بر نگاه و عرف و توقع جامعه اثر میگذاریم .. کاش باعث نشیم ازدواج برای جوان ها از اینی که هست سنگین تر و دردسر تر و شکننده تر و دورتر و دورتر بشه! 

۰ نظر

جهاد اکبر


یه آیه ای هست در قرآن کریم درباره ی پدر و مادر میگه: و لا تقل لهما اف! 

یعنی به پدر و مادرتون کم ترین بی احترامی زبانی رو هم نکنین!

چیزی که از این آیه برداشت میشه اینه که بعضی وقتا مادر و پدرامون واقعا کارایی میکنن که جا داره آدم غر بزنه.. اف بگه.. اعتراض کنه! ولی حتی در این مواقع هم نباید بگه..

اگه کاری نکنن که غلط کردیم اف بگیم اصلا! برا چی اُف بگیم؟ آیه میگه میدونم بعضی وقت ها خیلی تحملشون سخته.. ولی بازم اف نگو.. نگو.. نگو..

۱ نظر

ای غایب از نظر!

خدایا! 

یتیم کسی نیست که پدر نداره،

یتیم ما هستیم که از پدریِ اماممون محروم موندیم! :(

۰ نظر

مرسی که هستی :)

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی

ما ودَّعَکَ ربّک و ما قَلی


۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان