آروم میگه: دقت کردی چقدر لوس شدی امروز؟ میگم: آخه ببین! هررررکی من دوستش دارم یا رفته کربلا یا داره میره کربلا! چپ چپ نگاهم میکنه.. میگم ببخشید! البته تو که اینجایی :) هر کی من دوستش دارم یا رفته کربلا یا داره میره کربلا، یا تو حسرت کربلاست.. میگه: خوب شد خودت فهمیدی اصلاحش کردی حرفتو ..:| احساس کردم برگ چغندرم! :| ولی جدی لوس شدی! دقت کردی؟ :|
میگم: دقت کردم .. ولی کاری از دستم بر نمیاد براش!
یدفه یکی از بچه های دیگه میاد و میبینتمون.. میپرسه: چرا میم این طوری شده امروز؟
رفیقم میگه: تا آخر اربعین که بچه ها برگردن همینه فکر کنم ..
به آخر اربعین فکر میکنم و به اینکه با اینکه جاموندم ولی چقدر خوبه که دوستام انقدر رفتن کربلا یا دارن میرن یا در حسرت کربلان :) یه حسِ اجابت شدنِ گزاره ی "انّی سلم لمن سالمکم" رو دارم و در عین ناراحتی خوشحال هم هستم ..
+ ولی این رفیقم مامانِ دانشگاهمه.. من تو دبیرستان نقش مامان بچه ها رو داشتم، اصلا نمیفهمیدم مادر داشتن چه خوبه! الان میگم خوشبحالشون چقدر این چهار سال کیف کردن که من براشون مادری کردم! خدا مامانِ دانشگاهمو حفظ کنه! اگه نبود من چنتا اختلال روحی و جسمی گرفته بودم تا الان احتمالا! خدایا بازم از این آدم های مادرطور تو مسیرم بذار لطفا! عالیه ممنونم :)
پ.ن: من که عزت و آبرو ندارم نزدتون حضرت حق! منو به عزت و آبروی رفقام ببخش.. دوستشون که هستم به هر حال!