تا همین الان داشتم با شاگردم حرف میزدم و هنوزم خوابم نمیبره! الانم رفته آب بخوره و برگرده :)
قطعا از باحال ترین شبهای عمرم بوده و هنوز هم هست .. یادم نره بنویسم چقدر خوشبخت بودم امشب! و خب هزار الحمدلله!
تا همین الان داشتم با شاگردم حرف میزدم و هنوزم خوابم نمیبره! الانم رفته آب بخوره و برگرده :)
قطعا از باحال ترین شبهای عمرم بوده و هنوز هم هست .. یادم نره بنویسم چقدر خوشبخت بودم امشب! و خب هزار الحمدلله!
فکر کنم چهارشنبه ها کلا خدا من رو یه آدمِ دیگه متولد میکنه :)
یه طوری خوبم که انگار تا به حال در عمرم بد نبودم و نمیدونم بدی چیه!
یعنی رواست آدم خودش حقوق بده به مدرسه ها که بذارن معلم باشه.. از بس روح و روان آدم رو جلا میده .. بالاتر از هر مشاوره و روانکاوی ای !
الحمدلله .. شکر :)
ابرِ بهار شده ام، ناگهان و وقت و بی وقت میبارم. مامان میگوید قیافه ات را خراب نکن دختر. دستِ خودم نیست این پریشانی، نمیدانم فردا قرار است در کلاس چه کار کنیم، گریه نمیدهد امان که کتاب هایم را بردارم و فکر کنم فردا را باید چطور بگذرانیم، استرسِ این را هم دارم که جلوی بچه ها نمیشود و نباید ابرِ بهار بود؛ یعنی میشود اگر حالم را پرسیدند برایشان از ابر بهار و ابر پائیز بگویم و این راز مهیب را که:
ابرِ پائیز از سردی هوا میبارد، ابرِ بهار از دل تنگی! ؟
+ دعایمان میکنید؟ زیاد و بی وقفه ..
پ.ن : یا امامِ رئوف که دل تنگیمان برایت بی نهایت است .. ادرکنا !
رسما داره از آسمون سطل سطل بارون میاد :))) سطل سطل... و خوشحال کننده ترین اتفاق ممکن همین اومدنِ رحمتِ خداست! اونم این شکلی..
پارکمون یه منظره رویایی فوق العاده ی خیلی خوبی به خودش گرفته .. الان که رفتم زیر بارون و یکم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که هر طور حساب میکنم این روزها نمیتونه واقعیت باشه! یه فیلمی ، قصه ای، خوابی چیزیه که تو نقطه اوجش وقتی یکی گفت کات ، یا رسید به صفحه آخر، یا بیدار شدم میفهمم :)
پ.ن: امیدوارم که مریض نشم که اردومون کوفتم نشه :(
+ همین الان که رسیدم به این قسمت متن، داره یه رعد و برقایی میزنه که میگم نکنه عذاب خداست؟ زیادم خوشحال نشم پس :)
بعدا نوشت: خب اگه بگم ساختمون خونمون از شدت رعد لرزید و من واقعا نمیدونستم چکار کنم و وحشت کردم و بغضم گرفت و زنگ زدم به مامان و گفت نماز آیات بخون ! دروغ نگفتم.. گفتم چقدر امید و وحشت فاصله ش کمه و یاد این آیه از سوره رعد افتادم:
"هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا"
"خوفا و طمعا" دقیقا یعنی امید و ترس! خدایا از اینکه آیاتت رو بهم نشون دادی ازت ممنونم.. فعلا با اجازه ت برم پیش خانوم همساده که داره جیغ میزنه از ترس :)
گاهی مرز بین زندگی کردن و نوشتن آنقدر برایم کمرنگ میشود که از خودم میپرسم: من برای زیستن مینویسم ، یا زندگی میکنم که بتوانم بنویسم؟
و سرم پر میشود از اسم کتاب هایی که خواندم تا احساسم را درباره شان بنویسم، از آدم هایی که زندگی شان را نفس کشیدم تا بنویسم و اتفاقاتی که جلوی افتادنش را نگرفتم تا ماجرایشان را بنویسم، یاد تلخی هایی که خودم را پرت کردم وسطشان تا با کام زهر شده از آن ها بنویسم، یاد سفرهایی که رفتم که تا بچشم و بنویسم. نوشتن عصاره ی روحِ من است، عصاره ی روح یعنی چکیده ای از تمامِ ابعادِ حیات.
میدانی؟ حالا که آسیب های روانی را خوانده ایم به جرئت تر میتوانم بگویم بین نوشتن ، بینِ زیاد نوشتن و بعضی از علائم و نشانه های بیماری های روانی اشتراکات غیر قابل اغماضی وجود دارد؛ نویسنده ها خیلی از هذیان ها را زندگی میکنند، توهم ها را هم، سادومازوخیسم هم که زیاد هستند، افسردگی را تقریبا تمامشان تجربه کرده اند، بدون استثناء، دوره های شیدایی را هم. و جالب اینجاست که در دوره هایی که علائم اختلال هایشان پررنگ تر میشود، شاهکارتر از همیشه مینویسند. به نظرم هر کس نویسنده ی خوبی را ببرد پیش روانشناس یا روانپزشک به ادبیات ملی یا جهانی اش ظلمی جبران ناپذیر کرده است. حالات نویسندگی با روانشناسی توجیه پذیر نیست. مثلِ خیلی چیزهای دیگر که روانشناسی در مقابلش هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
داشتم میگفتم.. این روزها مرزِ زیستن و نوشتن برایم کم رنگ شده، گاهی فکر میکنم دارم در یکی از قصه هایی که قرار است روزی بنویسم زندگی میکنم، وسط یک متن عجیب و غریب قدم میزنم، راه که میروم پایم میخورد به کلمات، لباسم گیر میکند به دندانه های حروف و نخ کش میشود؛
دارم تمام اتفاق ها و رویداد ها و احساس ها و افکار زندگی ام را با این عینک نگاه میکنم که "چطور میتوانم به کلمه تبدیلش کنم؟" ، سعی میکنم خودم را به اتفاقاتی نزدیک کنم که برایم کلمه می آورند، دوست دارم چیزهایی بخرم، چیزهایی بخوانم، چیزهایی ببینم، چیزهایی بچشم و چیزهایی بشنوم که کلمه میشوند، ما از همیشه ی خدا به هم وابسته تریم و بی هم تنها.. شاید روزی تبدیل شدم به یک کلمه .. چه کلمه ای بشوم بهتر است؟
پ.ن: اگر از من بخواهند دوست داشتن را تعریف کنم، برایشان خواهم گفت : چیزی که میشود هزاران ساعت از آن نوشت و در کمالِ ناباوری فهمید که حتی یک قسمت کوچکش هم بیان نشده! حتی یک قسمتِ کوچک.
+ تکلیف ماجرای این بخش از کتابم معلوم نیست، یعنی گذاشته ام ببینم سرانجام اتفاقات مشابه اش در زندگی ام چه میشود، همان را قرار است تبدیل کنم به کلمه. کتابِ من کتابِ من است واقعا، زندگی اش میکنم.. زندگی! :)
++ نویسنده اگر "بنده ی خدا " نباشد و قلمش در مسیر عبودیت ننویسد بیچاره و گمراه و سرگشته و حیران و بدبخت و تباه میشود.. به طور کلی هنرِ هنرمند ، یا طناب محکمی خواهد بود بین او و آسمان و رسیدن به بالاها و بالا ها، یا طنابِ محکمی برای بسته شدن دست و پا و بال ها و در نهایت نابودی و خفه شدن..
عملیات روانی چیست و چرا؟
عملیاتی ذهنی و روحیست که طی چند دقیقه گفتگوی مادرها با پدرها صورت میگیرد و اگر تمام عالم دست به دستِ هم دهند به مهر بازهم نمیتوانند اثر آن چند دقیقه گفتگو را داشته باشند. شایان ذکر است : هر چه که بیند دیده، خدایش آفریده :)
واقعا، عمیقا، حقیقتا..
خداروشکر که بچه ها رو دارم! :)
فیلم های مراسم تدفین و شب اول قبر مرحوم ساجدی رو دیدم؛
از هنرمند های جهادگر شهرمون که در راه برگشتن از کربلا تصادف کردن و دو فرزند و همسرشون به رحمت خدا میرن!
اشک ها، قرآن خوندن ها، نماز کنار مزار، رفقایی که بی رفیق شدن.. ای وای .. ای وای.. ای وای..
و چقدر خیلی چیزا پیش چشمم کوچیک شد..کوچیک، بی ارزش، حقیر، "خب که چی؟ " وار..
فکر کنم انسان نیازمند این هست که هر چند وقت یه بار خودش رو خیلی جدی در معرض تلنگر مرگ قرار بده، تا آدم بشه :)
پ.ن: تو یکی از فیلم ها، رفقای مرحوم شور گرفته بودن: آبروی دو عالم.. آبروی دو عالم..
بیشترین اشک رو با این فیلم ریختم! فکر کنم دوستای من هم با این شعر یادم کنند ..
پ.ن ۲: مرگ زشت است اگر زندگیِ ما زشت است / مرگ زیباست اگر زندگی ما زیباست
پ.ن ۳: از دیروز عمیقا به توبه کردن افتادم و نمیدونم چرا.. و هی همش دلم میخواد از خدا عذر بخوام و بگم ببخش منو.. ببخش! لطفا ببخش.. خواهشا ببخش.. ملتمسا ببخش.. عمیقا ببخش..
خدایا ! ممنون که گاهی میزنی تو گوشم.. واقعا کتک حلقه مفقوده تربیتِ بنده های ناز پرورده ی فراموش کارِ پر توقعی مثلِ منه.. فقط وقتی زدی بذار بیام پیشِ خودت از دردش گریه کنم.. خیلی باید گریه کنم.. خیلی..
یکی از بزرگترین چالش های معلمانه، تذکرات معلمانه ست، تذکر اشتباهات، تذکر اشتباهاتی که از بچه هایی که خیلی برات ارزشمندن میبینی.. و من چون خودم اصلا با تذکر گرفتن های مستقیم حال نمیکنم و اصلا ازش منزجرم سر این مسئله ها به شدت فکر میکنم، به شدت!
خب زنگ کافه فیلم و کتاب این هفته چنتا از بچه ها داشتن سر اینکه آخر این قصه چی میشه شرط بندی میکردن.. که خب یکیشون از بچه های خیلی مقیّدم محسوب میشه..
الان میخوام جواب نامه ش رو براش بنویسم و هی فکر میکنم یعنی بهش بگم لا به لای حرفام؟ یعنی بهش نگم؟ یعنی چطوری بگم؟ وظیفه م چطور گفتنشه؟ یا چطور نگفتنش؟ اصلا شاید نمیدونسته.. شاید بفهمه خوشحال بشه!
امممم.. خب شاید بذارم تو یه فرصت مناسب به صورت بحث آزاد بازش کنم تو کلاس! مثلا اینکه: بچه ها به نظرتون شرط بندیای دوستانه م حرومه؟ چرا حرومه؟ چرا حروم نیست ؟ یا بگم خانوم دینی باز کنه بحث رو براشون.. نمیدونم!
خلاصه که تا انقلابِ مهدی، نهضت چالش های معلمانه ادامه دارد..