دخترم!
هر چیزی رو که میخوای پدرت ندونه به مادرت نگو :) هر چی که میخواد باشه..
دخترم!
هر چیزی رو که میخوای پدرت ندونه به مادرت نگو :) هر چی که میخواد باشه..
الان به همسر دومِ همسرِ شهید حججی میگن: شوهرِ زنِ شهید حججی؟ :|
ضایه ست که...
ازدواج مجدد همسران شهدا خیلی خوبه! ولی آیا لازمه عاشقانه های شهید و همسرشون انقدر در فضای جامعه پخش بشه که تو ذهن مردم و روی زبون ها بیفته؟
ببینید اینو باید در نظر گرفت که اون مردی که همسران شهدا رو به همسری میگیره هر چقدر هم که خوب و مومن و روشن فکر و با ظرفیت باشه بازم مَرده! بازم یه احساساتی درونش هست.. ساختار ذهنی ش که عوض نشده!
شما فکر کنید همسران این خانم ها شهید نمیشدن و فوت میکردن، اصلا جدا میشدن، آیا همسرِ دوم این خانوم ها خوششون میومد که هی از زبون خانومشون یا از زبون دیگران یا دائم توی رسانه ها از عاشقانه های همسرشون با همسرِ قبلی ش بشنون؟
و اصلا دیگران اونها رو به نامِ "شوهرِ دومِ زنِ فلانی" بشناسن؟
بیاید قبول کنیم فقط یه بخشی از ماجرا جنبه ی شهیدانه داره و ما نمیتونیم جنبه های طبیعی و فیزیولوژیک و روانی مردونه ش رو نادیده بگیریم :)
فلذا حواستون باشه اگه همسرتون شهید شد چه چیزایی از زندگی مشترکتون منتشر میکنید!
البته منظورم با خانواده محترم شهید حججی بزرگوار نیست اینجا! چون همچین چیزی فعلا ندیدم ازشون.. روی صحبتم با همسران شهدای دیگه ست و همسران شهدای آینده که اینجا رو میخونن :)))
پ.ن: شایدم اشتباه فکر میکنم. اگه اشتباه فکر میکنم بهم بگین..
فندقِ مامان!
همیشه کتاب های کودکان استثنائی ام را که میخواندم بغض گلویم را میگرفت که تو اگر مریض باشی یا مریض به دنیا بیایی چطور و با کدام عشق و انگیزه و صبر و تحملی میتوانم بزرگت کنم؟
دیشب احساس کردم تو هر طوری که باشی من نمیتوانم عاشقت نباشم انگار! انگار که رسم خدا این است که مادر فرزندش را عاشقانه دوست بدارد، حتی اگر جز غم و اندوه برای من چیزی نداشته باشی :)
خدا کند سالم باشی اما . سالم و صالح ترین..
و مرا با صحت و سلامتت رشد بدهی نه برعکس!
گفت: نبودنش حالم را بدتر میکند اما بودنش حالم را بهتر نه! اسم این حالت چیست؟
بعد از مدرسه نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس، صفحه ی ۵۳۹ قرآن که مامان صبح نیت کرده بود و بازش کرده بود رو از قرآن گوشیم پیدا کردم و شروع کردم به خوندن!
چقدر آیه اول صفحه عجیب بود : " یوم تری المومنین و المومنات یسعی نورهم بین ایدیهم و بایمانهم.."
همینطوری خوندم تا رسیدم به این جمله : الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق ؟ یعنی : آیا زمان آن نرسیده است که دل های مومنان برای ذکر خدا و آنچه از سوی حق نازل شده است نرم و خاشع شود؟
فرو ریختم .. اشک و اشک و اشک.. دعا میکردم اتوبوس حالا حالا ها نیاید .. چندین بار آیه را خواندم.. آیا وقتِ آن نرسیده.. ؟ بس نیست؟ کی پس؟ .. احساس میکردم این آیه در همین لحظه و در همین ایستگاه برای من نازل شده.. احساس میکردم خدا داره میگه : بله با خوتونم خانوم میم!
وسط اشک هایم یک خانومی وارد ایستگاه شد که درست ندیدمش.. بعد از چند دقیقه خانوم گفت : اتوبوس اومد! بیا بریم!
نگاه کردم و دیدم همکار مدرسه م، یکی از دبیران بودن :/ :) خیلی موقعیت عجیبی بود! میخواستم بگم باور کنید با کسی کات نکردم! داشتم قرآن میخوندم :)))
ولی امروز روز عجیبی بود .. خداروشکر که در بلا هم میچشم لذاتِ او ..
پ.ن: چه حیف که انس من با قرآن اینقدر کمه.. چقدر اقیانوس قرآن بی کرانه .. چقدر بی کران!