کاش به رومون نیاری چقدر خراب کردیم :(

خدا کنه هیچ وقت امتحان درسی که خودش و استادش براتون محترمه و با هم رودربایستی دارین رو بد ننویسید ! 

انقدر که این حس خجالت کشیدن از اون استاد، به خاطر نمره ی بدتون حس تلخ و بدیه، خود اون نمره بده بد نیست! :(


پ.ن: آخدا.. روز قیامت با نمره های بدم و شرمندگیم جلوی چشم های تو چه کنم؟

۲ نظر

که ترس هست و با بودن ما گره خورده!

خدایا

یادم بنداز پست عاشقانه یا ابراز محبتانه یا شرح مبسوط خوشبختی و دلتنگی یا حتی مشکوک به اون نذارم تو اینستاگرامم !

حتی اگه ممکنه دل یک نفر بلرزه با دیدنش و گریه ش بگیره یا به هر دلیلی بهمش بریزه ..‌


:(


پ.ن: حالِ ما را خراب میخواهی؟ .. حالِ ما را خراب مخواه ...

۲ نظر

پشتِ پرچینِ سکوت

آدم ها تو روابط عاطفی‌ یا دوستانه یا خانوادگی شون گاهی به مرحله ی "به تو حاصلی ندارد، غمِ روزگار گفتن" میرسن!

این مرحله، مرحله ایه که آدم ها نگفتنِ اتفاقات روزمره، ناراحتی ها، فکر های منفی، دردها، غرغر ها و هر گونه شکوه و شکایت جسمی و روحی به طرفِ مقابلشون رو به گفتن ترجیح میدن!

که این خیلی مرحله ی بدیه، و میشه گفت اگه به دادش نرسیم فاتحه ی اون رابطه رو باید همونجا خوند. فلذا قدرِ دعواها و غرغر ها و ابراز ناراحتی های دوستاتون ، همسرتون و خانواده تون رو بدونید .. این یعنی اون آدما هنوز ترجیح میدن شما جزو کسانی باشید که به دادشون میرسه و مشکلشون رو حل میکنه .


پ.ن: به چشمِ تئوری پردازی های شب امتحانی نگاهش کنید نه چیزِ دیگه ! :)

۲ نظر

آنچه تو می‌پراکنی

میگفت یه وقتایی هست که اشتباهی کلی نمک یا ادویه میریزیم رو کابینت، بعد با دست میزنیم روشون که پخش بشن که به چشم نیان! 


پ.ن: تو اشتباهات و گند زدن های رفتاری مون هم دقیقا از همین شیوه استفاده میکنیم ! لکن حواسمون نیست که: جمع نمی‌شود دگر .. :)

۱ نظر

از تو به یک نشانه ...

خدایا! چرا از هر راهی که میرم سیستمم ارور میده؟ 

دارم خسته میشم از این درجا زدن ها

رفتن ها

و به نتیجه نرسیدن ها ..‌.



۱ نظر

خدایا ! ما رو از بند چهارچوب های اشتباهمون نجات بده!

از ایوان آینه که خارج شدم یه آقایی که با همسر و دخترشون رو به روی ایوان ایستاده بودن بهم گفتن: میشه از ما عکس بگیری؟ 

گفتم : بله حتما!

گوشی همسرشون رو گرفتم، پرسیدم میخواین کجا عکس بگیرید؟ حوض پیدا باشه یا ایوان؟ 

آقا گفتن که: فرقی نداره کجا پیدا باشه! فقط اون عبارتِ "مقام معظم رهبری" روی این پارچه پیدا نباشه .. خیلی هم جدی و با تاکید گفتن! منم گفتم باشه چشم و خنده م گرفت! 

حتی مجبور شدم یکم جا به جاشون کنم که عبارت "مقام معظم رهبری" تو عکس نباشه و حواسم بود نباشه ..


تو راه برگشت داشتم فکر میکردم من چقدر عوض شدم! اگه چند سال پیش این اتفاق برام میفتاد اصلا ازم بعید نبود که یه جواب یا طعنه ای به اون آقا بگم، یا اصلا به شدت غصه دار بشم و وقتی از حرم رفتم بزنم زیر گریه! چی شده بود که به جای این کارها سعی میکردم به تصمیم اون خانواده احترام بذارم و سعی کنم اجراییش کنم و ناراحت هم نشم؟ مگه خواسته شون خلاف و شرع و قانون و اخلاق بود؟ نه خب!


از اون طرف دیدم که تو کیفم دو تا کتاب از نشر پرتقاله! نشری که تا همین چند وقت پیش گارد شدیدی نسبت به کتاب هاش داشتم! احساس میکردم رسما دارن به نام کتاب تجارت میکنن و دخالت میکنن تو کار ناشران حرفه ای کتاب و کتاب هاشون آشغاله! 

اما به لطف دانش آموزهام چندتا کتاب خوب از پرتقال خوندم که دیدم نه واقعا اینطوری نیست :) و من الکی فرصت تجربه رو از خودم گرفته بودم! و خب کتاب کودکان و نوجوان کلا گرون هست، پرتقال هم در حد یک_ الی دو هزار تومن از کتاب های هم قطر در انتشارات های دیگه گرون تره گاهی! ولی واقعا طوری بچه ها رو کتابخون کرده که نشر افق و قدیانی با این همه پیشینه نتونستن این کارو کنن!


خلاصه اینکه خداروشکر از یه سری چهارچوب های بی دلیل ذهنم ناخودآگاه دست برداشتم! یعنی زمانه بهم عکسش رو ثابت کرد .. فک کنم با تعصباتمون که ربطی به شرع و اخلاق و انسانیت ندارن و فقط ساخته ی ذهن خودمون هستن انرژی خودمون رو تلف میکنیم. همین و همین! 


پ.ن: بنده پیرو ولایت فقیه هستما! نیاین بندازینم تو گونی الان :| امیدوارم منظور دقیقم رسیده باشه از قسمت اولش و سوء تفاهم نشه. و من الله التوفیق :)

۰ نظر

به لطفِ آینه هایت

با کوله باری سنگین از کتاب رسیدم حرم، اومدم کتابام رو به حضرتِ معصومه (س) نشون بدم! :) مثل خیلی از خریدهام که وقتی میخرمشون اولین بار میارمشون اینجا! نمیدونم چرا! ذوق دارم براش انگار .. و چقدر خوب که اینجا رو جایی میدونم که آدم میتونه علاوه بر ناراحتی، ذوق هاش رو هم بیاره! برنامه ی کلاس های درسیمم تو حرم نوشتم، رو به رویِ ضریح .. 

راستی حرم چراغونی شده، چراغونی و دلبر .. 

دیروز احساس میکردم تمام سر نخ های زندگیم رو گم کردم، نمیفهمدم که کی ام و دارم کجا میرم! کلاف در هم گوریده ای بودم که نمیدونست باید چه کار کنه.. 

امروز لا به لای تصحیح ورقه ها، وارد کرده نمره ها، غرفه به غرفه کتاب ها و حالا زیر آینه کاری خیره کننده ی ایوان آینه خودم رو پیدا کردم و دوباره یادم اومد کجام و قراره کدوم خواسته های خدارو منِ کوچیک بر عهده بگیرم. 

چه حسی قشنگ تر از احساسِ پیدا بودن؟ چه خوشبختی از این بالاتر؟ الحمدلله .. الحمدلله .. الحمدلله :)

۱ نظر

برادرم

دارم میرم نمایشگاه، بهش میگم چه کتابی میخوای؟ میگه کتابی که قشنگ باشه!

میگم خب ژانرش چی باشه؟ تخیلی باشه ، رئال باشه.. ؟

میگه یدونه رئال ، یه بارسا! :)

۲ نظر

کابوس هایی از کشورِ ناهشیار

خواب دیدم سرم داد می‌زد

نه می‌فهمیدم چرا

نه می‌فهمیدم باید چه کنم

می‌لرزید

شانه هایم

نفس هایم

زانوهایم

قلبم ...

بیدار شدم،

به گریه افتادم،

قلب و نفس هایم هنوز مرتعش است اما!


پ.ن: واقعا آدمی که دارن سرش داد میزنن باید چه‌کار کنه؟ وحشتناک‌ه .. خیلی.. خیلی.. خیلی ..


+ یبار یکی از هم دانشگاهی هام بهم گفت من این شعره رو میخونم یادِ تو می افتم:

من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف

تا به ‌حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد!


صبح که بیدار شدم به خودم میگفتم : کشتی ما رو با این نازکیِ طبعِ لطیف! :| :( :)

۲ نظر

ردِّ بودن

ردِّ پایِ آدم ها رویِ دلِ آدم کمرنگ میشه

امّا محو هرگز! 

مثلِ جایِ زخم هایِ عمیق رویِ جسم .. :)

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان