دلم در حسرتِ پرواز پوسید


کجا بالِ کبوتر میفروشند؟
۲ نظر

چی میشه که آدما میتونن انقدر ترسناک بشن؟

دقیقا بفرمایید که

به کجا بَرَم شکایت؟

به که گویم این حکایت؟



+ باید کم کم بنویسمش تا خلاص بشم ازین حجم فکر ..

۰ نظر

این بار از قفا ببر

آن شبی که شهید آوردند همه چیز ریخت بهم،انگار آتش روشن کرده بودند توی دل بچه ها، زینب هم حالش بد بود و تکیه داده بود به ستون و رفته بود زیر پتو و سرفه میکرد،شب رفتن حضرت زینب بود،شهید مدافع حرم بی سر بود، کل بچه های اعتکاف حالی به حالی بودند.

رفتم کنار بستر زینب نشستم،گفتم چرا امسال همه روضه ها دارد مجسم میشود؟ سرفه کرد و خندید،نه نخندید،نای خندیدن نداشت،سعی کرد عضله صورتش را طوری تکان بدهد که شبیه لبخند بشود.

یک دفعه آن یکی زینب آمد نشست کنارمان،چشم هایش پر اشک بود،بی مقدمه پرسید " سر آدم ها رو چطور میبرند؟"

من و زینب ساکت شدیم، عابس دست گذاشت زیر گلوی زینب و انگشت هایش را تکان داد تا رسید به آن سمت گردنش و گفت "اینطوری"

زینب زد زیر گریه،عابس گفت" گریه نکن،درد نداره،شهید درد نداره"

گفتم "دیوانه ای عابس،این چه طرز جواب دادن به بچه ست؟"

گفت " اشتباه میگم مگه؟" 

گفتم "نه" و بغض گلویم را گرفت، زینب سرفه میکرد، رفتم "کتابِ آه" را  از کنار کوله ها برداشتم ، زینب در بستر گفت " مقتل نخون میمیری امشب"

گفتم "اگه نخونم و گریه نکنم خفه میشم"

عابس کتاب را از دستم گرفت و گفت "ببین اولاش خیلی گریه دار نیست" بعد وسط کتاب را باز کرد،یک صفحه قرمز بود، گفت "از این جا شروع میشود"، بعد یک کمی سکوت کرد و گفت "یعنی تموم میشه"..

نخوانده گریه ام گرفت، زینبِ در بستر گفت "دیوانه ای عابس، همینو میخواستی؟"


دیوانه ای عابس، امشب نمیدانم چرا یاد دیوانگی هایت افتادم،یاد صراحتت، یاد حرف هایی که میریختی توی خودت،یاد اینکه بلد نبودی تعارف کنی،یاد سقا شدن هایت،یاد آن چفیه سبز و مشکی..

بغض گلویم را پر کرده، دلم روضه میخواهد،روضه ی مجسم،مثلا بیایی دست بگذاری گوشه گلویم و بکشی تا آن سمت گلویم و بگویی "اینطوری !"  بگویم کاش واقعا اینطوری میبریدند..

و اشک..

۳ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان