دیشب پستای تولد یکی از بچه ها رو میخوندم و بغضم گرفته بود، چقدر نیاز داشتم یکی بهم بگه چقدر امسال بزرگ تر شدی، ممنون که اومدی، فدا سرت سختیا ، بازم بمون، تولدت مبارک :)
ولی طبق چیزی که شناسنامه نوشته تا تولد من سه ماه و پنج روز مونده! لعنت به شناسنامه .. وقتی نمیفهمه تولد من همین موقع هاست، نمیفهمه این چند روز چقدر عجیب درد کشیدم، دردِ بد نه.. دردِ پیله دریدن، دردِ بزرگ شدن، درد تلاش برای نفس کشیدن، پیله ی من همین بود نه؟ بزرگ ترین چالشِ امسالم.. اول بهش میگفتم کربلای من همینه! آدما همیشه باید حس کنن وسط کربلای زندگیشونن.. ای صبحِ امید! یا اباعبدلله .. نمیدونم واقعا! دیشب با یکی بعد از مدت ها حرف زدم و بهم گفت واقعا داری متولد میشی ، همین روزا بهت تولدت رو تبریک میگم .. ولی لحظه های قبل تولد هم خیلی سخته.. دیشب با اشک خوابم برد .. اشک از فرداهایی که میدونم از امروزم سخت تره ، و لبخند برای اومدنِ روزهای بعد از سختی، روزهای تولد، روزهای یافتنِ حیاتی قشنگ تر و بزرگ تر و عمیق تر، اگر مومن باشم :)