ببخشید! از تهِ دل! میدانم سخت است.. اما کاش ببخشید

چشم هایم میسوزد، انگار پشت پلک هایم آتش روشن کرده اند، گریه نکرده ام، حتی یک قطره، احساس میکنم در پس جمجه ی سرم مغزم آتش گرفته، حدود یک هفته است در فکرم رژه میروی، نه من دقیقا میدانم که هستی، نه تو میدانی که من قصه ی زندگی ات را میدانم.

خانم مشاور هفته ی پیش دستم را کشید و بردم یک گوشه، گفت میخواهم اگر بتوانید مشکلات چند تا از بچه ها را در قالب یک نمایشنامه نشان بدهید، شاید اگر بتوانند از بیرون به مشکلاتشان نگاه کنند بهتر بتوانند با آنها کنار بیایند. 

گفتم از مشکلاتتان بگوید، بدون بردنِ نام، اولی را گفت میدانستم، خودش برایم گفته بود، دومی تو بودی که تک و تنها زندگی میکردی، تک و تنها در یک خانه. نفسم گرفت. بیشتر پرسیدم ، گفتند مادر و پدرت جدا از هم زندگی میکنند . برایم غیر قابل باور بود که حالا طلاق گرفته اند که گرفته اند، به چه حقی تو را در یک خانه رها کرده اند و رفته اند پی کار خودشان؟

این هفته همه چیز عجیب تر شد، طلاقی در کار نبود، شاید چون ازدواجی هم، هیچ کس از وجود تو خبر نداشت، هیچ کس، تو را از وقتی آمده ای پنهان کرده بودند، نه میدانستی قوم و خویشت کیست نه آنها میدانستند وجود داری. مشاور گفت از یک ازدواج موقت به دنیا آمده ای و هیچ کس مسئولیت بودنت را قبول نمیکند، گفت قرار نبوده است باشی، میگوید شاید قرار بوده یک بوسه ی کوچک بمانی اما امروز نوجوان سیزده ساله ای هستی برای خودت که روزگار عجیبی را پشت سر گذاشته است.

از عبارتِ یک بوسه ی کوچکش بهم میریزم.. تو انسانی، تو بزرگی ، روح خدا را در تو هم دمیده اند. حالا اینکه قرار بوده است چه باشی و حالا چه شدی چه اهمیتی دارد؟ مگر از انسانیتت چیزی کم میکند؟ من از آمدنت خوشحالم، از بودنت.. نمیدانی ، نمیدانم، اما کاش میفهمیدی هر کدام از این ۴۸ نفر هم که باشی، حتی بدخلق و بددرس ترینشان، باز هم چقدر قلب من با بودنت شاد است، و چقدر لبخندهایم از بودنت پر رنگ تر. چه بی سلیقه اند که انکارت میکنند نه؟ چه بی مایه.. چه حقیر.. چه مسئولیت نا پذیر..

دلم از پدرت که فقط مسئولیت خرج و مخارجت را بر عهده دارد گرفته، و برای مدیر مدرسه ی ابتدایی ات که حال تو را فهمیده و سر و سامانت داده میتپد، فکر کن.. مدیر مدرسه ی ابتدایی مشکل شاگردش را بفهمد، بفهمد که حتی جای ثابتی برای بودن ندارد، بداند که دخترک هیچ دلسوزی در دنیا ندارد، بعد برایش مادری کند، تا جایی که کارهای ثبت نامش در مدرسه ی بعدی را انجام بدهد، از شرایط فوق العاده عجیب شاگردش بگوید و او را با احتیاط به مدرسه جدید بسپارد، که ببردش خرید، بیرون، که بشود تنها سوسوی روزهای تاریکش!

خانم مشاور میگوید تو در اخلاق و درس چنان فوق العاده ای که هیچ کس نمیتواند باور کند چنین زندگی سختی داشته ای و داری. و من نمیگویم اتفاقا اگر زندگی سختی نداشت خوب بودنش باور نکردنی تر بود. حالا میدانم یک شاگرد دارم که نمیدانم کیست اما میدانم دردِ عجیبی، درد بسیار عجیبی او را قشنگ کرده است. یک شاگردِ دلنشین که تویی! 

باید در زندگی ات یک اتفاق باشم، یک تلنگر، این را از من خواسته اند، دارم فکر میکنم که آخر چطور میشود بدون شناختنت ، با یک نمایشنامه که دقیقا نمیدانم قرار است چه چیزی را نشان بدهم، نگاهت را به زندگی ات عوض کنم.. میشود؟


خانوم مشاور میگوید در کلاس ها زیاد از پدر و مادرت میگویی، از داشتنشان، از کنارشان خوشبخت بودن، آخ :( 

من چه چیزی برای گفتن به تو دارم؟ چطور میتوانم از لا به لای زخم های عمیقت به تو برسم؟ چطور میتوانم تو را از اعماق مکانیسم های دفاعی_ ترمیمی عمیق روحت بگیرم؟ اصلا چطور میتوانم تو را بفهمم؟ چطور؟

کاش تو می آمدی برایم میگفتی! از نوع مواجهه ات با رنج ها.. از آنکه بر تو چه گذشت.. چه شبهایی؟ چه روزهایی؟ .. 

دلم میخواهد پیدایت کنم، دست هایت را محکم بفشارم و بگویم: ببخشید :( 

همانطور که دلم میخواهد از تمام آدم های غم دار دنیا عذر خواهی کنم که دنیا انقدر وجود نازنینشان را آزار داده است، دلم میخواهد از طرف دنیا که نه.. نمیدانم شاید میخواهم از طرف خدا که قرار است در آخرت بابت تمام سختی ها از ما دلجویی کند، من هم رسم خلیفه ی خدا بودن را پیشه کنم و در همین دنیا بابت تمام سختی هایش از بنده ها  عذرخواهی کنم، اگر نگویند دخترک دیوانه!

نازنینم.. عزیزِ دلِ خدا!

فکرت برایم زیادی سنگین است، سنگین و شکننده. پشت پلک هایم آتش روشن کرده اند، انگار چیزی در مغزم میسوزد، فکر هایم را مینویسم که آرام بشوند، کاش یک نفر آب میریخت روی نورون های مغزم.. کاش خدای تو کمک کند و به ما هم توفیق ذره ای بهتر کردن زندگی ات را بدهد. ذره ای!




یا صاحب الزمان...........


:(((

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان