تو حاجاتِ ما بخواه...

یکی بود یکی نبود، یه دخترکی بود که خیلی دوست داشت معلم بشه، معلم نوجوون ها، ولی نمیدونست چجوری! یه روز خیلی اتفاقی تو یه گروه تلگرامی یه اطلاعیه دید از دوره ی تربیت معلم یه مدرسه ای، اسم مدرسه خیلی جذبش کرد، یدفه انگار به دلش خطور کرد قراره معلم این مدرسه بشه.. بعد به آی دی ای که زیر اون اطلاعیه بود پیام داد و یکم از مدل کلاسشون پرسید و باز مطمئن تر شد که جایِ خوبیه..

دخترک چون که تک خور نبود اون آگهی رو برای دوستش هم که دوست داشت معلم بشه فرستاد، اونم کلی ذوق کرد.. کلاسای مدرسه از دو روز بعد از بعد از تعطیلات عید شروع میشد، یعنی دقیقا روز تولد دخترک..‌

دخترک اعلام آمادگی کرد برای شرکت در کلاس و قرار شد یه رزومه کوتاه از خودش رو همراه با کد رهگیری مبلغ واریزی کلاس بفرسته برای ادمین..

بعد گذشت و گذشت و گذشت و دختر قصه ی ما به طرز عجیبی یادش رفت رزومه و واریز و کلاس رو! 

تا اینکه نزدیک تولدش شد و مامانش تصمیم گرفت تو یه پارک که مخصوص خانوماس و اینا براش تولد بگیره، و بهش گفت همه دوستاشو فردا دعوت کنه پارک.. دخترکم تو کانال شخصیش که دوستاش بودن نوشت که ایشالا فردا پارک در خدمتتون باشیم تولدمه و این حرفا!

بعد ناگهان اون دوستش که قرار بود با هم برن کلاس تربیت معلم بهش پیام داد: عزیزم! ما فردا کلاس داریمااااا! تولد چیه؟ :|

دختره رو میگید؟ مثل آدم برفی در معرض آفتاب وا رفت! به معنای واقعی کلمه! داغون شد دیگه! از اینکه به طرز احمقانه و عجیبی یادش رفته بود ثبت نام کلاس رو از خودش شاکی بود! از اون طرفم مامانش کلی زحمت کشیده بود براش کیک سفارش داده بود و خوراکی و اینا تدارک دیده بود! خلاصه نمیشد تولدشو کنسل کنه.. هیچی دیگه با حال زار شب تولدش رو صبح کرد.

صبحم همش نگاهش به جای خالی اون دوستش بود که تو کلاس تربیت معلم بود الان .. دخترک موقع شمع فوت کردن آرزو کرد معلم باشه .. البته آرزو زیاد کردا.. اون یکیش بود.

گذشت و گذشت و دخترک هر وقت یادش میومد یه حسرتی تو دلش پیدا میشد، تابستون که شد دوستش به عنوان معلم کلاس تابستونی مدرسه ابتدایی جذب شد! دخترک واقعا خوشحال شد! واقعا! ولی خب باز خودشو برای فراموشیش سرزنش کرد! ولی حتی انقدر خوشحال شد که دوستش رو یه روز خیلی سورپرایز کرد به مناسبت معلمی و تولدش که گذشته بود البته..

تقریبا اواخر تیر.. یه روز که دخترک نشسته بود تو خونه به دلش افتاد یه رزومه بفرسته برای آی دی ای که قبلا درباره کلاس ها باهاش صحبت کرده بود.. پیش خودش گفت من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم! بذار ماجرارو براشون بگم! احتمال ۹۹ درصد میگن نه.. و  معلم نخواهی شد، یک درصد هم ممکنه بگن باشه.. در هر صورت گفتنش که ضرری نداره!

هیچی دیگه دخترک نشست یه رزومه از خودش نوشت و همراه یه مختصری از شرح اینکه شرکت در کلاس ها رو واقعا فراموش کرده برای اون آی دی فرستاد!

اون آی دی هم چند ساعت پیام رو سین کرده بود و جواب نمیداد! دخترکم با خودش فکر کرد جواب منفی بوده حتما.. بعد از چند ساعت یدفه پیام اومد که : سلام .. رزومه تون خیلی خوب بود! یه روز حضوری تشریف بیارید مدرسه :)

دخترک کلی ذوق کرد ولی گفت حالا دل خوش نکنه بهتره.‌ تا روزی که رفت مدرسه و با مدیر صحبت کرد، مدیر هم گفتن که بله ما اتفاقا دنبال یه معلم ادبیات و نگارش بودیم چون معلم ادبیاتمون یه مشکلی براشون پیش اومده امسال! بعدم گفتن کلاس های تربیت مربی ابتدایی مون که تموم شده ولی الان یه سری کلاس داریم مخصوص معلم های متوسطه مون.. شما ایشالا اون کلاس ها رو بیاید ببینیم چی باشه..

دیگه سرتون رو زیاد درد نیارم .. فقط بگم که اون دخترک الان معلم نگارش و فعلا ادبیاتِ همون مدرسه ست .. و خب فکر کنم دیگه همه میدونید که اون دخترک کیه :)


راستش من خیلی ناراحت بودم اون روزا از خودم، ولی خدا خیلی زود بهم فهموند که خیرِ من تو همون فراموشیه بوده.. میخواستم برا خودم یادآوری کنم این ماجرا رو.. و بگم که ببین! دیر یا زود یه روزی خواهد رسید که برای نیفتادن اتفاقاتی که فکر میکردی حتما باید بیفته و به هر دلیلی اتفاق نیفتاده ، خداروشکر میکنی و میگی: خدایا! خیلی خیلی ممنونم که چیزی که من میخواستم نشد، و چیزی که تو میخواستی شد! و چقدر چیزی که تو میخواستی برای من بهتر و به علاقه و روحیه من نزدیک تر بود!


باید اعتراف کنم، من خیلی زود یادم میره این چیزا رو.. و همش لازمه که به خودم یادآوری کنم که خدا چقدر بزرگ تر و مهربون تر و دقیق تر و علیم تر و همه چیز تمام تر از منه.. و کلا حواسش به همه چیز هست با جزئیات.. :)


خدایا! لطفا همیشه و همه جا.. حتی اگه من خودم رو از بالای ساختمون پرت کردم پایین شما همون رو که میدونی صلاحِ منه رقم بزن.. و لطفا به دل من توانایی فهم و درک این رو بده که به رضای تو راضی و دلخوش باشم، هر چند نتونم این چند روز دنیا که بفهمم چرا این اتفاق افتاد! الهی شکر ..


+ هر اتفاقی برامون میفته یه نشونه ست اگه بفهمیمش! بعضی نشونه ها مثل این واضح و مبرهنه ، بعضیا نیاز به تلاش داره فهمیدنش.. بعضیا هم قابل فهم نیست تو این دنیا، یکم صبر میخواد! خدا ایشالا بهمون فهم و بصیرت برای فهمیدنیاش بده..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان