لن تنالوا البر!

وای :)))) تا به حال انقدر خودم رو این مدلی مستاصل ندیده بودم :))))

نشستم روبه روی قفسه کتابهای نوجوان کتابخونه م! میخوام یه کتاب انتخاب کنم و فردا هدیه ببرم برای کتابخونه هفتمی ها.. هی نگاه میکنم به کتابام میبینم دلم نمیاد ازشون بگذرم! میگم اینو که خیلی دوس دارم.. اون یکیم که هدیه ست، این یکیم که یادته چقدر سخت خریدی؟ اینم که کلی پولشو دادم.. اونم که یادش بخیر نمایشگاه فلان سال با فلانی خریدیم خیلی خوش گذشت..اینم که نصفه خوندم.. اون قطعا لازمم میشه بعدا.. اون یکیم که الان بخوام بخرم خیلی گرون شده!!!  بعد به حال خودم تاسف میخورم :| :| :| 

فردا یه قسمتی از درس هشتمیا ربط پیدا خواهد کرد به آیه " لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" و من به این فکر میکنم که چطور میتونم از این آیه براشون بگم در حالی که خودم نمیتونم از یه کتاب از محبوب ترین طبقه کتابخونه م بگذرم؟ :| 

از طبقه های دیگه خیلی راحت تر میتونم بگذرم، این طبقه دقیقا انگار یه تیکه از قلبمه،میدونم شاید براتون غیرقابل درک و عجیب باشه، ولی من انقدر خاطرات قشنگی با هر کدوم از این کتابا دارم که الان جدی جدی حس استیصال گرفتم که چطور میتونم بگذرم ازشون؟ از کدومشون میتونم بگذرم؟! یعنی دارم با تمامِ وجود حس میکنم این عبارت رو .. "مما تحبون" ..

از آنچه دوست دارید.. از آنچه بسیار دوست دارید! 


پ.ن: من اگه شهید نشدم بدونید تقصیر کتابامه :( چون آیه میگه " لن تنالوا البر" و شهادت هم یجور "بِرّ" یا نیکی محسوب میشه ...

پ.ن۲: ذکر امشب: کتابارو که نمیتونی با خودت به گور ببری خانوم میم! بذار چارنفر بخوننش خب :(

۱ نظر

این دمِ آخری!

یک.

پاوربانک را گذاشتم در کوله و اشک ریختم، در خانه را بستم و اشک ریختم، رسیدم سر خیابان و اشک ریختم، اشک هایم را پاک کردم که راننده تاکسی نبیند، رسیدم. پشت چراغ قرمز به یک دیگر رسیدیم! پاور و تسبیح فیروزه ای رنگ را سپردم به دستش، چراغ سبز شد، ماشین ها دستشان را چسباندند روی بوق. گفتم خداحافظ، رفت، اشک ریختم.


دو.

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.. 


نه ما را خواستید، نه لابد میلتان به ما بود، در بی لیاقتی ام شکی نداشتم، حالا شدم یقین! :)

داشتم فکر میکردم از یک پاوربانک هم برایتان به دردنخور تر هستم لابد

که او را دوبار طلبیده اید پیش خودتان، من را نه!



سه.

شهر کم کم دارد خالی میشود، کلاس ها، مدرسه ها، مجازآباد حتی..

من مانده ام، من میمانم، میتوانم بنشینم چشم در انتظار و حسرت بخورم، از حسرت بمیرم، در چشم انتظاری بال بال بزنم، وزن کم کنم اصلا، بروم افسرده شوم و بگویم دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست.

دلم نمیخواهد اما؛

از اولش هم از آدم های فقط چشم بر در خوشم نمی آمد

از آن کتاب هایی که قصه ی همسران شهیدایش در چشم انتظاری و دلتنگی خلاصه میشد دلِ خوشی نداشتم. از فیلم ویلایی ها هم که نهایت زندگی همسران شهدا را چشم انتظاری میداد. زندگی شان "زینب" بودن کم داشت، رسالتشان آنطور که باید پیش نمیرفت انگار، 

اربعین یعنی ادامه.. یعنی رفتن.. یعنی فقط در انتظار ننشستن، یعنی چیزی فراتر از یک سوگوار ساده بودن. اینکه برای پیاده روی طلبیده شده باشیم یک نوع رسالت بر دوشمان میگذارد، اینکه طلبیده نشده باشیم یک رسالت دیگر. مهم این است که همه ما در ظرفیت عظیم اربعین سهمی داریم، برویم دنبال اینکه امسال چه کاری بر دوش ماست.

کاش وظیفه ی امسالم را پیدا کنم،

منِ از پاوربانک کمتر :)


چهار.

اینجا، اعتکاف، شب رحلت حضرت زینب (س) ( ناخودآگاه نوشتم شهادت. شهادت که به تیر و شمشیر خوردن نیست، چه کسی میتواند بگوید زینب (س) از شهیدان کربلا نیست؟) ..

صدایِ اعتکاف برای من از قشنگ ترین ملودی های دنیاست، نجوای هزاران آدم از گوشه گوشه ی مسجد، صدای ذکر ها و آیه ها، گریه ها و خنده ها، صدای حاج محمود اینجا افتاده روی صدای اعتکاف. مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب! 


پ.ن: ولی اون قسمتی که میگه " چرا منو نمیبری؟" خیلی سوال خوبیه.. :(


۰ نظر

نیم ساعت درباره اینکه کابینت چه رنگی باشه که لک نگیره مباحثه داشتن :|

من هیچ وقت دوست ندارم وقتی با اکیپ دوستام میرم بیرون از جمعشون جدا بشم! یعنی همیشه آخرین نفرم که میرم خونه! و اکثرا جزو اولین نفراتی هستم که میام!

امروز برای اولین بار در عمرم زودتر از همه بلند شدم و رفتم؛ از بس که درباره جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز و جهاز حرف زدن! :|


و فکر کردم جدی جدی چقدر دنیای بعد از تاهل فرق داره، حرفاش، دغدغه هاش، خوش گذشتن هاش و کلا سبک زندگیش ! چقدر بعضی قسمتاش مسخره و بد و سطحی و بیخود و سخته واقعا! مثل همین جهاز :/ :( :|

خدایا! عمر و جوونی ما رو انقدر تباه نخواه..

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان